چقدر رنگ و بوی غربت گرفته
دلتنگی این روزهایم
وقتی نمیدانم حتی برای کیست
اصلا ناف این روزها را با همین دلتنگی بریدهاند
سر دلتنگی را به هر کار کوچک و بزرگ گرم میکنی
خستهاش میکنی
خشناش میکنی
به نفسنفساش میاندازی
آنقدر که ناگهان
صدای خشخش استخوانهایش را میشنوی
درست شبیه عابری که جان برگهای خشکیده را
زیر پا میگذارد
و بیتفاوت میگذرد.
دلتنگی خودش را میکِشد
میکِشد که خستگی در کند
اما بدتر کِش میآید
کِش میآید و اندوه را کِشدارتر میکند
آهای مردم!
کسی نیست به دادم برسد؟!
کسی نیست به این دلتنگی بگوید
که پایش را از روی گلویم بردارد
نمیخواهم بلند شود و برود
نمیخواهم پا روی گلویم بگذارد و بلند شود
بگویید همان جا که هست بماند
بگویید نمیخواهم بلند شود و پا بر گلو
پیچیکش را از دور قلبم را باز کند
بگویید این کارد خونی را اینقدر در زخمم نچرخاند
آخر
قلبم عادت کرده بود،
گلویم اما
چه کنم که عادتش نمیشود!
مگر تقصیر من است که دوباره پائیز آمد
مگر من گفتهام که این پائیز سرخوش
با بزک دوزکهایش راهی کوچه و بازار شود
مگر من گفتهام که باز هم با عشوهگری
دل و هوش و حواس
از دلتنگیام برباید
پس چرا دیوار من،
همیشه باید کوتاهتر باشد
چرا کاسهکوزههایش همیشه بر سر من، شکسته است
آهای دلتنگی!
چرا نمیفهمی؟
چرا هوایی شدنت، هوای مرا سنگین میکند؟
آهای دلتنگی!
جواب دلتنگی تو را هم من باید بدهم؟
ترنم باران دیوانهات کرده
من مقصرم؟
دلت ساعتها و ساعتها قدم زدن در کوچهباغ را میخواهد،
من مقصرم؟
بازار تنهایی این روزها خریدار ندارد،
من مقصرم؟
جنون خزان به سرت زده،
من مقصرم؟
با تنهایی به تیپ و تاپ هم زدهاید،
دلت لک زده برای دو کلمه حرف زدن با نگاه،
و دلت همدل میخواهد،
آیا باز هم من مقصرم؟
آهای دلتنگی!
انصاف هم چیز خوبیاست!
یک بار شده که من برایت حرف بزنم؟
یک بار دیدی که جلوی چشمانت اشک بریزم؟
حتی برای یک بار هم که شده
دیدی از دردهایم بنالم؟
جز این لبخند تلخ، از من چه دیدهای؟
بیا و جان مادرت،
اگر همراه نیستی،
اگر همدل نیستی،
اگر این روزها تو را هم قوز بالای قوز کرده
لااقل دیگر
تو یکی مرا سنگ صبور خود فرض نکن
خستهام!
میفهمی؟!
میشود بگویی من که را سنگ صبور خود کنم؟
آهای دلتنگی!
انصاف کن
بیا
و پایت را از روی گلویم بردار.
پ.ن ۱:
یکی پایش را بر پلهای، تپهای، بلندی میگذارد و بالا میرود،
یکی پا بر دیگری میگذارد و بالا میرود،
یکی دیگر پا بر انسانیت و وجدانش میگذارد و او هم بالا میرود.
اما امان از زمانی که آدم پا بر دلش بگذارد. وقتی مجبور میشوی پا بر دلت بگذاری و صدای نالههایش را زیر پا خفه کنی، آنقدر پایین میروی که ناگزیر با دستان خود، شور و جنونش را در اعماقی تاریک به خاک میسپاری، بالای سرش مینشینی، به افق خیره میشوی و راه سکوت پیش میگیری. گاهی راهی جز پا نهادن بر دلت نمییابی؛ تنها به این دلیل که دلی را نیازاری، به دلی غل و زنجیر نزنی، دلی را در برابر چشمانت پر پر نکنی. پا بر فریادهای دلت میگذاری تا دلی دست و پای دلت را نبندد. امان از این جنون پرواز و رهایی که سلول به سلول زندگیات را مبتلا میکند. دلت، گیر کردن دست و پایش بر زنجیری زمینگیر را میخواهد، اما جنونِ رهایی، مشت بر دهانش میکوبد و باز هم تو میمانی معلق، یک لنگ در هوا، بین زمین و آسمان.
پ.ن۲:
سلام دوستان روزجنونانگیز بارونیتون زیبا:)
از توضیح اینکه چرا نبودم معذورم، برای موندن هم برنامه و تصمیمی ندارم، شاید اصلا نیومدم و این اومدن، اومدن نیست( جدی نگیرید، کلا خیلی احوالات قابل پیشبینی ندارم )
در مورد بسته بودن نظرات هم از همهی دوستان عذرخواهی میکنم، همیشه نظرات دوستداشتنی برخی از شماها برام جذاب و دلگرمکننده بوده و هست و ازتون خیلی یاد گرفتم. اما این بسته بودن راههای ارتباطی رو بذارید به حساب یه جورخوددرگیری من با خودم و همون معلق بودن بین زمین و آسمون و برخی از قضاوتها غلط دلگیرکننده. :)
سه درد آمد بجانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار
***********************
نگارینا دل و جانم ته دیری
همه پیدا و پنهانم ته دیری
نمیدونم که این درد از که دیرم
همی دونم که درمانم ته دیری
***********************
بلا رمزی ز بالای ته باشه
جنون سرّی ز سودای ته باشه
به صورت آفرینم این گمان بی
که پنهان در تماشای ته باشه
***********************
غم عشق تو مادرزاد دیرم
نه از آموزش استاد دیرم
بدان شادم که از یمن غم تو
خراب آباد دل آباد دیرم
***********************
دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بیمشتری نیست
گروهی آن گروهی این پسندند
************************
دل بی عشق را افسردن اولی
هر که دردی نداره مردن اولی
تنی که نیست ثابت در ره عشق
ذره ذره به آتش سوتن اولی
*************************
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
************************
نمیدونم دلم دیوانهی کیست
کجا آواره و در خانهی کیست
نمیدونم دل سر گشتهی مو
اسیر نرگس مستانهی کیست
*************************
اگر دل دلبری دلبر کدامی
وگر دلبر دلی دل را چه نامی
دل و دلبر بهم آمیته وینم
ندانم دل که و دلبر کدامی
*************************
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یکسر مهربانی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریدهای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی
**************************
عزیزا کاسه چشمم سرایت
میان هردو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو
نشنید خار مژگانم بپایت
***************************
دلی دیرم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
لباسی دوختم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
****************************
باباطاهر
نمیدانم از کجا پیدایش شد؟! داشتم زندگیام را میکردم. با دردها و سختیهای خودم سرگرم بودم و با کوچکترین خوشیها تا مدتها دلخوش.
هشتمهرهای پیش از او معمولا برایم روزهای جذاب و خوبی بوده است؛ آخر مگر میشود روز تولد آدم، غافلگیر شدن، کادو گرفتن و تلکهکردن اطرافیان، جذّابیت نداشته باشد؟! از روزهای قبلش روی مخ داداش راه میرفتم که "تولد یه جیگری نزدیکه"! و تا از دستم کلافه نمیشد، قاطی نمیکرد و نمیگفت که بیچارهام کردی برو لیست کتابهایت را بردار بیاور و فقط دست از سرم بردار»، دست بردار نبودم.
از وقتی این آقای محترم را شناختهام، از زندگی ساقطم کرده، مفاهیم حیاتیام را زیر سوال برده، سرگردانتر و آشفتهتر از همیشهام کرده. داشتم زندگیام را میکردم و سرم به روزهای پر از تکرار و ملال و سختی همیشگیام گرم بود. سرم در لاک خودم بود. این آدم از کجا پیدایش شد؟
اصلا همهاش زیر سرِ دایی است. اگر آن روز آنقدر مرا زیر نظر نمیگرفت، اگر جلو نمیآمد و حالم را نمیپرسید که سمیرا تو چرا اینقدر کمحرف و گوشهگیری؟ چرا نمیخندی؟ چرا افسرده به نظر میرسی؟ اگر آن روز نبود، این بلا سرم نمیآمد. اگر دایی از دردهایم نمیپرسید و با سکوت و لبخند همیشگیاش مرا وادار به حرف زدن از خستگیها و شدت مشکلات زندگی نمیکرد، اگر اشکهایم مثل ابر بهار جاری نمیشد، دایی برنمیگشت بگوید تمام درد تو از بیعشقی است، بگوید:
" اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گار باشد"
بگوید تو باید عاشق شوی سمیرا!
اگر من آن لحظه با چشمهای از حدقه در رفته به او زل نمیزدم و نمیگفتم که یعنی چه؟ یعنی من راه بیفتم در کوچه و خیابان و کسی را پیدا کنم و عاشقش شوم؟ او هم از جایش بلند نمیشد و در بین کتابهای کتابخانهشان، مثنوی این آقای محترم را بر نمیداشت که بگوید بیا این را بگیر و بخوان، این شخص یکی از عشاق شوریدهی عالم است و چگونه عاشق شدن را به تو میآموزد.
که من بگویم من که از شعر چیزی سر در نمیآورم و او بگوید اصلا سخت نیست. انگار که کتابقصه میخوانی، بعد از خواندن و فهمیدن این کتاب که بسیار ساده است، تازه نوبت به آن کتاب گنده میرسد که جرعه جرعه از جام عشق و مستیاش سر بکشی.
که چشم من آن کتاب را بگیرد و چیزی در ذهنم جرقه بزند.
به حرف دایی گوش ندهم و اول به سراغ همان کتاب گندهی جذاب که رویش نوشته بود " کلیات دیوان شمس" بروم. آن رفتن همانا و سالها شوریدگی و سرگردانی و دیوانگی من همان. این طوفان از کجا پیدایش شد که بیاید و بنیاد اندیشهها و شخصیتم را از بیخ و بن برکند؟
٨ مهر این روزها اصلا شبیه به گذشته نیست؛ وقتی اول صبح چشمم به پیام تولدتان مبارکِ هیچ کس تنها نیست، میافتد و گوشهی سمت راست گوشی، عدد ۸ را نشان میدهد، دنیا روی سرم آوار میشود، حالم بد میشود. آخر بدبختی که یکیدوتا نیست.
چرا دقیقا باید همین روز، روز بزرگداشت همان کسی باشد که آرام و قرارم را گرفت؟ کسی که میگوید این تولدها، تولد تو نیست، تو هنوز متولد نشدهای و هنوز در نیستی دست و پا میزنی، روزی که متولد گشتی، آن روز را جشن بگیر.
کسی که خودش دوبار متولد شد و حرف دلش این بود که:
"زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم زانکه دو بار زادهام"
داشتم عین بچهی آدم زندگیام را میکردم، مرا چه به دیوانگی و جنون و این حرفهای گندهتر از دهان؟ از عشق که اصلا نگو که حتی نمیتوانم به زبانش بیاورم. آخر بگو نانت نبود، آبت نبود، دیوانهشدنت دیگر چه بود؟ الان دست به دامن چه کسی شوم؟ بروم در خانهی دایی و داد و بیداد راه بیندازم که تو چه از جانم میخواستی؟ تو که میدانستی من مال این حرفها نیستم، پس چرا آن روز اینقدر از عشق گفتی و گفتی تا دیوانهام کردی؟ مگر تو خبر نداشتی که من چقدر بیجنبه و تاثیرپذیرم؟ مدام به من فخر فروختی و در گوشم خواندی و خواندی که:
"زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا
چه نغز و چه خوبست و چه زیباست خدایا"
چرا درِ باغ سبزی را نشانم دادی که اندرونش را بوی خون گرفته؟ سر میشکند و از در و دیوارش خون میچکد. چرا به من نگفتی اگر نسیمی از شمیم این باغ به مشامت برسد نه راه پس برایت باقی میگذارد نه راه پیش؟. اگر پیش بروی چنان مست و دیوانه میشوی که باید همان اول کاری عقلت را سر بریده و به آغوش مرگ و نیستی بشتابی و اگر پس بروی یک عمر باید از خیالش جان بکنی و آب خوش از گلویت پایین نرود!
اما تو فقط از روشناییاش گفتی؛
"لیک شمع عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست
او به عکس شمعهای آتشیست
مینماید آتش و جمله خوشیست"
چرا به من نگفتی
"در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشتخو را نکشند"
چرا وقتی آن حرفهای عجیب و غریب را میزدم، توی دهنم نزدی و نگفتی
"غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
از کجا سرّ غمش در دهن عام افتاد؟"
تو که میدانستی من جربزهی اینکارها را ندارم چرا نگفتی
"در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آنجا بندگان را بار نیست"
میبینی دایی به چه روزی افتادهام. در این بیست و هفتمین پائیز زندگی، وقتی به سر تا پای خودم نگاه میکنم، تنها یک مردهی متحرک میبینم. به من میگویند که سالروز زادهشدنت مبارکت باشد و من مات و مبهوت میمانم و از خود میپرسم که کدام زاده شدن؟! کدام عمر است، عمری که بیعشق رفت؟
احساس میکنم در مقابل این عدد ۲۷، دو عدد صفر هم قرار گرفته تا سنگینی این عدد کمرم را خمتر کند. یاد استادی افتادم که خودش را دو هزار ساله میدانست! من اما تو گویی ۲۷۰۰ سال است که سنگینی این جان بیجان را به دوش گرفته و از این طرف به آن طرف میکشانمش.
میبینی. میبینی دایی؟! اگر آن روز گوشم را پیچانده بودی و میگفتی بچهجان برو به درس و مشقات برس، تو را چه به این غلطها، این حرفهای گندهتر از دهان به تو نیامده، این حال و روزم نبود و امروز را روز تولد خود میدانستم.
کاش پیش از دیوانهشدنم به من گفته بودی
در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگی و عشق حرامست حرام
نمیدانم تا به کی قرار است به این پا و آن پا کردن سر کنم؛ آخر این بندهای پاهایم روز به روز محکمتر میشود و دستان نحیفم جانِ کندنش را ندارند. نمیدانم شاید تنها راه این باشد که دست و پا را هم بگذارم و بروم.
ای خوشا آن روز که فریاد برآورم:
وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای مبارک آن روز که نای نی محزونم جز این فریاد نباشد:
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیشرو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همی زد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
مولانا
بعضی از رفتارها و علایق بنده در خانواده هیچ گاه درک نشده است و از این جهت اعضای خانواده به ویژه برادر گرام، معمولا مرا فردی غیر عادی و به فنا رفته تلقی میکنند! از جمله این عادات سحرخیزی و علاقهی شدید من به "روز شنبه"، "اول مهر" و "فصل جنونانگیز پائیز" است. از همان زمان شکوفگی همین بودم. هنوز که هنوز است مرا دستاویز محافل خنده و شادی خود میکنند که سمیرا آنقدر خُل است که در طفولیت به خاطر جنونِ مدرسه، حاضر به رفتن به مهدکودک و پیشدبستانی نشده و گفته من غیر از مدرسه به هیچ کدام از این سوسول بازی ها تن در نخواهم داد! و دو روز قبل از رسیدن مهر هفت سالگی، از ذوق مدرسه خودش را از پشتبام به داخل حیاط همسایه پرتاب میکند! خلاصه اینکه به سرکردگی داداش، مضحکهی دست عام و خاصم کردهاند. :|
امروز صبح خدا میداند که چه شوق و ذوقی برای شروع سال تحصیلی در دلم موج میزد؛ اما جلوی خانواده بروز ندادم. در آخرین لحظه که از خانه بیرون میآمدم داداش صدایم زد و گفت: میدونم داری ذوقمرگ میشی، اما آدم باش و جلو بچهها همین اول کاری چیزی از خل و چل بازیات لو ندی. سعی کن یه کم شبیه معلمهای باشخصیت و جدی باشی!»
من هم نگاه عاقل اندرسفیهی به او انداخته، نیش خندی زده و روانه شدم در حالی که دوست داشتم از ذوق، کوچه را به جیغ و داد ببندم! پیاده روی، بهترین گزینه بود که تا مدرسه کمی از حجم هیجاناتم کم شود. اصلا دست خودم نیست، بوی پائیز روانیام میکند. برایم سراسر رنگ آبی است این فصل.دوست دارم هوا را در آغوش بکشم و بچلانمش. دلم میخواهد قربان صدقهی چنارهای بلندخیابان بروم. هوای ابری و بارانی اش زیر و زبرم می کند. گز گز سرمایش به استخوان هایم جان می دهد.
دوست داشتم لپّ همهی آن شکوفههای کوچولوی مقنعه زرد را که از کنارم با سلام رد میشدند، آنقدر بکشم که اشکشان دربیاید. تمام وجودم میخواست مثل همان روزهای کودکی تا مدرسه را یک نفس بدوم و به مردم با صدای بلند سلام کنم. اما چارهای نبود و باید به قول داداش آدم میشدم و سنگینرنگین جلوه میکردم که بچهها نگویند" بچه ها بیاید یارو معلم دیوونههه اومد!"
امسال اولین سال است که یک مدرسهی راهنمایی یا به قول خودشان "متوسطه اول" هم به مدرسههایم اضافه شده. به در مدرسهی جدید که رسیدم دیدم بسته است و کاغذی به در چسباندهاند که از درب داخل کوچه وارد شوید. رفتم داخل کوچه و دیدم همهی کسانی که وارد میشوند شکوفههای مامانی به همراه پدر و مادرشان هستند. یک لحظه فکر کردم اشتباه آمدهام و به سر در مدرسه نگاه کردم و دیدم که ای دل غافل من چطور نمیدانستم که با طرح بسیار کارآمد و حیاتی( ۶-۳-۳ ) بچه های ابتدایی و راهنمایی در یک محل به سر میبرند! خیالم راحت شد. بچهها سر صف بودند و نفری یک پرچم کوچک در دست گرفته و میچرخاندند. با لبخند وارد شدم و با همکاران سلام علیک کردم و به دفتر رفتم.
ظاهرا کادر دبیرانشان چند سالی است که ثابت بودهاند و بنده در حال حاضر تنها نخالهی این جمع تلقی میشدم. از ورود به چنین جمعهایی همیشه واهمه داشتم اما به روی خود نیاوردم. سعی کردم جوری وانمود کنم که انگار خوراک من چنین جمعهای غریبهای است! تازه مدرسه را هم تعمیر کرده بودند و همه چیز عوض شده بود، راه دفتر را به زور پیدا کردم. شانس آوردم که شلوغ پلوغ بود وگرنه مثل دانشجوهای ترم یکی دست و پا و قیافه ی آویزانم در محیط جدید سوژه می شد! اکثر دبیران، مسنّ و از آن دبیران باتجربه و دوست داشتنی بودند. برخوردشان انصافا خوب بود و با خوشآمدگویی به من و سوال و جواب کردنم، خیالم را راحت کردند که خبری نیست که جای نگرانی داشته باشد.
یکی از آن خانممعلمهای مسن و با نمک ظاهرا از من خوشش آمده بود و مدام با لبخند به قیافهام زل می زد و از آن نگاه های معنادار خانم ها تحویلم می داد! من هم که اگر کسی نگاهش زیادی طول بکشد، خندهام میگیرد، نمیدانستم چه کنم و سعی میکردم حواسم را به اینور و آنور پرت کنم. آخرش در حالی که به من نگاه می کرد به معلم بغلدستیاش با صدای بلند گفت: من عاشق این دختره شدم اصلا با همون نگاه اول به دلم نشست ( نمیدانم چرا از بین کل اقسام و انواع بشریت، قیافهی من فقط به دل خانومها یا آقایان گوگولی مسنّ مینشیند!) بعد شروع کرد به پچپچ کردن با همان خانم بغلدستیاش که هر چه تلاش کردم نفهمیدم قضیه از چه قرار است. یک دفعه گفت ببخشید دخترم فامیلی شما چی بود؟ گفتم: فلانی. گفت: دبیر کدوم مقطع، گفتم: راهنمایی، عربی. لبخندی زد و دوباره نگاهش خشک شد روی من. سرم را پایین انداختم دیگر داشت معذّبم می کرد. اینبار با صدای بلندتری گفت خانوم شیری مجردی؟ یک لحظه جا خوردم و گفتم جانم؟؟؟ گفت: هیچی می گم خوبی؟ گفتم مرسی شما خوبین؟! در همین حین بود که یک لحظه مدیر صدایم کرد که خانوم شیری بیا برنامتو بهت بدم و من هم از اینکه از آن نگاههای معنادار خانوم معلم عزیز راحت شده بودم، در دلم برای تمام اموات خانم مدیر یک دور طلب مغفرت نمودم! بعد با برنامه و دفترنمره، کیفم را برداشتم و با کمی استرس روانهی کلاس شدم.
مدیر هم با من وارد شد و مرا با کلی آب و تاب به بچهها معرفی کرد. خیلی ذوق کردم. بعد مدیر که رفت سناریوی خودم را پیش گرفتم. یک عادتی که دارم این است که همیشه روز اول هر کلاسی برای اینکه یک جورهایی گربه را دم حجله کشته باشم و خودم را مثلا الکی خیلی باسواد جلوه دهم که بچهها کفبر شوند و فکر کنند که بهبه و چهچه چه معلم باسوادی نصیبمان شده، شروع میکنم به عربی حرف زدن. همینطور بدون وقفه مانند گویندگان خبری، همهی توضیحات جلسه اول را به عربی بلغور میکنم!
قیافهی بچهها در این زمان الحق که دیدنی و بامزه بود. اول چشمهایشان گرد شد بعد همه با هم زدند زیر خنده، بعد که دیدند نه مثل اینکه طرف دست بردار نیست، ساکت شدند و دوباره زل زدند به من که از درون داشتم از خنده منفجر میشدم اما تمام تلاشم را به کار بسته بودم که بروز ندهم و با اعتماد به سقفی وصف ناپذیر، به نطق ام ادامه دادم. پس از آن مزهپراکنیهایشان شروع شد.
یکی میگفت: " خانووووم ماذا فازا؟؟؟"، یکی دیگر گفت: "خانوم اشتباه اومدی، سفارت عربستان کلاس بغلیه". آن دیگری از میز آخر بلند شده و سر پا با دهان باز به من خیره مانده بود و آخرش گفت "خانوم خداییش چی میگی؟ شیر مادرت بس کن ما نمیفهمیم". یکی دیگر از بچهها که معلوم بود از آن پاچهخاران حرفهای است با چشمهای قلبی گفت: "خانووووم شما از شبکه آیفیلم اومدید؟ بچه ها خفه شید بذارید ببینم چی میگن".
یکی دیگر داد زد که: "خانوم فحش نده!" همهی اینها یک طرف، من فقط اسیر آن دختری شدم که وقتی بین صحبتهایم برای اینکه بفهمم یک جمله را فهمیدند یا نه فقط به او نگاه کردم و پرسیدم نعم؟ فهمتی؟؟؟ با اعتماد به نفس و مصمم جواب داد: "نعم" و من با تعجب گفتم: نعم؟؟؟ به سرعت جواب داد:" لا. لا." همه خندیدند و یکی از بچههای شر و شور داد زد خانوم یه لحظه اجازه بده ببینم، و به آن دختر گفت: جان مادرت خانوم چی گفت؟ اصلا فهمیدی چی گفت؟ مثلا گفتی نعم که بگی من خیلی حالیمه. داشت دعوا به پا میشد که جلویشان را گرفتم و دوباره ادامه دادم. باز همه میخندیدند. بعد از اینکه صحبتهایم تمام شد و بچهها هم به اندازهی کافی، کف بر و گریبان چاک و فغان گویان شده بودند، گفتم "سلام بچهها" و یکباره کلاس منفجر شد که "سلام خانوووووم بلدی فارسی حرف بزنی؟ آخییییییییش چی بود این خفمون کردی؟ راحت شدیم. یه لحظه به فهم و شعور خودمون شک کردیم!"
دوباره همان صحبتها را که فقط یک نعم از آن را متوجه شده بودند، به فارسی بیان کردم! اما حسابی ترسیده بودند که نکند قرار است این روال تا آخر سال ادامه داشته باشد. تجربهی خودم ثابت کرده که این حرکت در تغییر ذهنیت بچهها نسبت به درس سخت و نچسبی( به تعبیر خودشان) چون عربی بسیار موثر است. بعد شروع کردم به شنیدن نظرات و دیدگاههای بچهها در مورد زبان عربی و سنجیدن حد سواد با لحن کلام و نوع بیانشان. خداراشکر بچههای راهنمایی نسبت به دبیرستان قابل کنترلتر و در کل باانگیزهتر و چهرههایشان مشتاقتر است. امیدوارم تا آخر همینطور باشند چون خیلی نگران رفتار با این قشر بودم که تا به حال از نزدیک ندیده بودمشان! کلاسهای دیگر هم تقریبا به همین منوال سپری شد. اصلا پاییز پر از شور زندگی است :)
امیدوارم برای شما هم همینطور بوده باشد …
پائیزتون مبارک دوستان :)
گفت: " مادر الهی که هیچ وقت گرفتار درد نشی"!
نفهمیدم این جملهاش شوخی بود یا نفرین؟! مگر میشود در این دنیا بود و درد نکشید؟ جز نفرین چه میتواند باشد که به یک نفر بگویی به بیدردی مبتلا شوی؟
نمیدانم.شاید این برای من نامأنوس و عجیب باشد. هیچ لحظهای از زندگیام نبوده که به دردی مبتلا نبوده باشم. حتی فکرش هم برایم باورنکردنی است که آدم یک روز از خواب بیدار شود و ببیند هیچ دردی ندارد! اصلا در ذهن آدمهای بیدرد چه میگذرد؟ چه شکلیاند اینجور آدمها؟ یعنی واقعا شاخ و دم ندارند؟ مگر میشود درد نداشت و از تعجب شاخ و دم درنیاورد؟! مگر میشود شبی از فرطِ خستگیِ دردهایِ روح و فکر و جسم، به بالین رفت و با خود فکر کرد که امروز هم که دردی نداشتیم و عجیبتر اینکه هنوز سرش به بالش نرسیده، خوابش هم ببرد!
اگر درد نبود واقعا دنیا چه شکلی میشد؟ اگر درد گرسنگی و تشنگی نبود، بشر از جایش همتکان میخوردچه برسد به اینکه به فکر تأمین خوراک برای خودش باشد؟ اگر از درد جهل به خود نمیلولید، به دنبال علم میرفت؟ اگر درد ظلم به استخوانش نمیرسید، مفهوم عدالت را میفهمید که بخواهد برایش از هر چه دارد و ندارد بگذرد؟ اگر درد نیازهای رنگارنگ نبود، جهان اینگونه رنگارنگ و پر زرق و برق میشد؟ اگر درد هجران از معشوق نبود، شور و شوق وصال مفهومی پیدا میکرد؟
دوباره مینشینم به نظارهی زندگیام تا به امروزش؛ هر بار که در زندگی یک قدم پیش رفتهام، یک قدم قبلترش دردی بوده که همان درد از جا بلندم میکرد. هر چند گاهی همان درد تا مدتها زمینگیرم میکرد، اما تا کمی تسکین پیدا میکرد و از پسش بر میآمدم، همین قدرت بلندم میکرد تا یک قدم بردارم و به درد تازهای مبتلا شوم. هر روز که میگذرد بیشتر مفهوم تضاد را در زندگی درک میکنم و در برابر درد، سکوت و پذیرشم بیشتر میشود.
درد است که آدمی را رهبرست در هر کاری که هست تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد، او قصد آن کار نکند و آن کار بیدرد او را میسر نشود؛ خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره.
تا مریم را درد زِه پیدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد که آیه فأَجَاءَها المَخاضُ الی جذعِ النخلةِ؛ او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک میوهدار شد. تن همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود، عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد، عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل خود پیوندد، الا ما محروم مانیم و ازو بیبهره». (مولانا: فیه ما فیه)
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟!
نمیدانم. اما بعضی دردها آنقدر بودهاند که اگر نباشند، آدم نگرانشان میشود؛ مثل درد بیخوابی که یکی از مزیتهایش بهرهمندی از س و آرامش شب است؛ دردی که آدم را به چنین نشخوارهای ذهنی میاندازد!
یا مثلا دردِ بیدست و پا بودنِ دلی که هم در پی عشق است هم تاب و توان تحمل آتشش را ندارد.
ندارد پای عشق او، دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر می خایم
میان خونم و ترسم، که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را، ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم، اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله، اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی، اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد، نشانیهاش بنمایم
همه گردد دل پاره، همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره، ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان، بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد، پری را پای میسایم
اگر یک دم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم، که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی، قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی، جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون، ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر می گوید، که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی، گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من، چو مه زان پس نیفزایم
مولانا
گودزیلاهای دوست داشتنی که معرّف حضورتان هست؟ نیست؟ همان شاگردان دوستداشتنیام را میگویم. انصافا دلم برایشان لک زده و در پوست خود نمیگنجم که یک هفتهی دیگر زیارتشان میکنم :) در این پست میخواهم از این عزیزانِ جان صحبت کنم.
همانطور که میدانیم گودزیلاها نیز به سان سایر جانداران این جنگل مولا، انواعی دارند و به اقسامی تقسیمبندی میشوند. با یک حساب سرانگشتی میتوان این گونهها را در مواردی ذیل طبقهبندی نمود:
۱. پاچهخاران. ۲. خرخوانان. ۳. لوطیمسلکان. ۴. لوسَکان. ۵. نالهکنان. ۶. مشنگان ۷. گردنکلفتان ۸. متقلبان ۹. بامزگان. ۱۰. الکیخوشان
گونهی پاچهخاران
پاچهخاران که خودشیرینان یا منفوران نیز نامیده می شوند، از آن قسم گونههای فراواناند که محال است در هر مکان و زمانی اثری از آنان مشاهده نشود. اینان به ویژه در مدارس به وفور یافت میشوند؛ اصلا شاید منبع سرایتشان به کل جامعه همین مدارس باشد.
این عزیزان به محض ورود دبیر به کلاس و در حالی که هنوز سر جایش ننشسته، به سرعت و با هنرمندی هر چه تمامتر شروع میکنند به اجرای سناریویی که از برند؛(به ویژه اولین روزی که دبیر جدیدی به کلاسشان ورود پیدا می کند، همان دم حجله کلک گربه را می کنند!)
از جمله مشهورترین دیالوگهایشان میتوان به این موارد اشاره کرد؛ سلام خانووووم عزیزم! چقدررررر امروز خوشگل و خوش تیپ شدین!»، اه بچهها ساکت شین دیگه»، خانوووم برم ماژیک بیارم؟»، خانووووم أنا أحبّک! حبیبی. حبیبی. حبیبی یا نور العین!» (این جمله مخصوص دبیرهای عربی از جمله بنده است که با آن عملا دمار از روزگارم در آورده اند!) وای خانوم دیدین چقدر اذیت میکنن و حرف میزنن اینا!»، خانوم راستی میخواستین مکالمه رو بپرسین!»، خانوم امروز امتحان داریم! »(این جملهی آخر که معمولا مانند دینامیت عمل کرده و کلاس را به طرفة العینى به کلی روی هوا برده و بر شدت منفوریت ایشان در اذهان عموم میافزاید)
این دوستان اصولا در ردیف اول، در یک وجبی حلق معلم مینشینند و آنقدر مناعت طبع دارند که به تهدیدها و ناسزاهای رکیک دوستانشان معمولا با لبخندی ملیح پاسخ میدهند و همچنان ژدوار به معلمی که ازقضا او هم به خونشان تشنه است، زل میزنند. وقتی معلم از کسی سوالی میپرسد، اینان همیشه مثل بیل و کلنگ خودشان را وسط انداخته و اجازهی فکر کردن به احدالناسی را نمیدهند و به خاطر این اظهار فضلشان معمولا نمرهی مثبتی هم طلبکارند و به معلم خرده میگیرند که خانوم ما جواب درست را گفتیم، چرا مثبت نمیدهید. این عزیزان معمولا در همهی امور کلاس پیش قدماند و بندهخداها تمام تلاششان را در جهت زدن مخ معلم و جلب توجه ایشان، به کار میگیرند؛ مثلا به سرعت میپرند پای تابلو تا تابلوپاککن را از دست معلم بقاپند و خودشان آن را پاک کنند، از آنجایی که میدانند من با بخاری مشکل دارم، تمام فحشها را به جان میخرند تا با ورود بنده، بخاری را کم کنند(همین یک حرکتشان را دوست دارم و بسیار دعاگویشان هستم)، سر جلسات امتحان، معمولا اینان همان افرادی هستند که تقاضای برگهی اضافه نموده و علاوهبر این ننگ، اولین نفراتی هستند که برگهشان را تحویل میدهند! هر بار همه اعتراض میکنند، اینان ساکت نشسته و باز هم لبخند تحویل معلم میدهند و درنهایت که جنجالها بالا میگیرد یک جمله میفرمایند که : اه بچهه بسه دیگه! اصلا هر چی خانوم بگن!»
زنگهای تفریح ایشان برخلاف سایر همکلاسیهایشان که در حال رقص و پایکوبی و آوازهخوانیاند، معمولا در دفتر به سر میبرند! اینکه آن همه پچپچ این دوستان با مدیر و معاون چه دلیلی میتواند داشته باشد را نمیدانم؛الله اعلم! اما به دلیل قیافههای غلطاندازشان حتی اگر آن زمان واقعا در دفتر کاری داشته باشند، از دید دیگران حمل بر راپرتچیگری و آدمفروشی و مسائلی از این قبیل میگردد.
هیچ وقت از این جماعت دل خوشی نداشتهام؛ نه در دوران دانشآموزی و دانشجویی نه همین حالا. زبان چرب و نرمشان حالا که معلمم بیشتر عذابم میدهد، از " ای آلبالو! ای شفتالوگفتنشان! کهیر میزنم. از این همه دست و پا زدن برای نمره و جلبتوجه و دیدهشدن، با تمام وجود تاسف میخورم.
هر بار به صورت غیر مستقیم سعی میکنم به آنها بفهمانم که این رفتارها نه تنها توجه مرا به خودشان جلب نمیکند، بلکه کاملا از چشمم میافتند؛ به کرات نشانشان دادهام که شرط برتری در کلاسهای من چیزهای دیگری است. همیشه سعی کردهام که حداقل این یک مطلب را باز هم غیرمستقیم به مغزهایشان فرو کنم که حق ندارند کلاس را به نفع خود تصاحب کرده و حق فکر و صحبت کردن را از بچههای دیگر بگیرند، فقط برای اینکه یک تحسین از من بشنوند.
چندین بار با خود فکر کردهام که ای کاش میشد به گونهای حالشان را بگیرم که شاید این رفتارها از سرشان بیفتد و انتقام چندین سالهی خود از این قشر را، از این از دنیا بی خبران بگیرم، اما همیشه صدایی چهار دست و پا میپرد وسط که " هاااا سمیرا! من وجدانت بیدم!" و من را کاملا با مزخرفاتش پشیمان میکند که این راهش نیست! میدانم که اینها در حال حاضر برای نمره و دیده شدن دست به هر کاری میزنند اما نه خودشان متوجه اند که چه رفتاری را در خود عادت میدهند نه معلم ها.
البته از شوخی گذشته دلم برای این بچهها خیلی میسوزد و میدانم این رفتار ریشه در مسائل بسیاری دارد. شاید به ظاهر بیاهمیت به نظر برسد، اما وقتی آدمبزرگهای این شکلی را که در جامعه فت و فراواناند، میبینم، از آیندهی اینان واقعا میترسم و به دنبال راه چاره میگردم. البته مانند همهی بچهها با هر کدام از اینان باید به یک گونه رفتار کرد؛ با برخی باید از در محبت وارد شد، به برخی باید تا حدودی در کلاس بها داد ( به گونهای که حسادت بقیه را تحریک نکند)، برخی را باید غیرمستقیم ادب کرد که شخصیتشان تخریب نشود، به برخی باید بیتوجهی کرد و رفتارهایی که بستگی به شرایط زمانی و مکانی و شخصیتی طرف مقابل دارد. اما در کل رفتارهای این گونه، به نسبت دیگر گونهها بیشتر به نفع معلم بوده و معمولا برخی معلمان عزیزمان که راحتی خودشان بر هر چیزی ارجحیت دارد، به این رفتارها دامن زده و هیزم پای آتششان میریزند. آخر کدام معلم است که دوست نداشته باشد روز معلم کادو بگیرد آن هم کادوهای آنچنانی! یا کدام معلم است که از قربانصدقه رفتن راه و بیراه که گاهی به اعمال حرکات فیزیکی و آویزان شدن به سر و کول آدم میانجامد، فراری باشد! و این میشود که این گونه چیزی به نام " پاچهخاری" را به عنوان عامل موفقیت در تمام مراحل زندگی سر لوحهی خویش میسازند.
ادامه دارد.
پ.ن: ۱. شاید باورتون نشه ولی خودمم دیگه از این همه قالب عوض کردن حالم بهم می خوره:/ اما چه کنم که هر قالبی یه دردی داره و منم که استاد بلامنازع برنامهنویسی! امیدوارم دیگه تا وقتی در بیان حضور دارم به همین اکتفا کنم، هر چند بعید به نظر می رسه.
۲. دوستان شما برای رفتار با پاچه خاران چه پیشنهاد یا پیشنهاداتی دارید؟
۳. سلام دوستان چه خبرا؟
هر سال محرم که از راه میرسید، حال و روزش به هم میریخت. عزای عالم و آدم بر دلش سنگینی میکرد. سعی میکرد به روی خود نیاورد و خود را کاملا عادی جلوه دهد، اما هیچ وقت دروغگوی ماهری نبود. بیشتر از جمعها فاصله میگرفت و در کنج تنهاییهایش میخزید. کمتر صدایی از او شنیده میشد.
هر چه امیر و دیگر رفقایش پا پِیاش میشدند که او را هم شبها با خود به هیأت ببرند، نمیرفت و هر بار با ترفندی دست به سرشان میکرد. یکی دو باری هم که به زور خفتش کردند و بردند، پشیمانشان کرده بود؛ بس که به مداحان و سخنرانان پیله کرده و سوال پیچشان میکرد. امیر همیشه سعید را ریشخند میکرد و در جمعها برای خنداندن بقیه، از کارهای او میگفت و به باد تمسخرش میگرفت و با لحن طنّازش همه را رودهبُر میکرد. اما او، یا با یک لبخند و نگاه عاقل اندر سفیه، مثل همیشه اوج بیاعتناییاش را نشان میداد یا بلند میشد و به اتاقش میرفت.
امیر میگفت سال به دوازده ماه که هیأت نمیآید، همان یک شبی هم که میآید، مایهی آبروریزی میشود؛ وقتی همه ساکت بودند، او اشکهایش سرازیر میشد، وقتی نوحه و گریه و سینهزنی به پا میشد، به یک گوشه زل میزد و هیچ کاری انجام نمیداد. آخر سر هم که جلوی مداح یا سخنران را میگرفت و یکباره نطقش باز میشد و بحثش گُل میکرد که این نکتهای که گفتی را از کدام منبع برداشتهای؟ چرا روضهی باز میخوانی؟ چرا با نام "حسین" برای خودتان ریتم و ملودی میسازید؟ چرا بیشتر حرفهایتان تحریف است؟ و سر آخر هم با پرسیدن سوال " اصلا تو میدانی حسین کیست؟" مداح و سخنران بنده خدا را به تته پته میانداخت، بعد هم راهش را میگرفت و بدون توجه به ما در تاریکی شب گم میشد.
امیر درست میگفت، همیشه رفتارهایش عجیب بود اما محرمها رسما دیوانه میشد. بیشتر اوقات، رفتارهایش را زیر نظر میگرفتم، دوست داشتم با او صحبت کنم اما نمیخواستم مزاحم خلوتهایش باشم. گاهی به بهانهای به اتاقش میرفتم، روبرویش مینشستم و به چشمانش خیره میشدم. منتظر میماندم تا خودش سر صحبت را باز کند، او هم که بیقراری چشمان پر از سوال مرا میدید، هر بار چیزی میگفت و آتشم میزد. میدانستم که هیچ کدام از کارها و رفتارهایش بیعلت نیست. دوست داشتم دلایلش را بشنوم و او هم برخلاف رفتارها و سکوتش با همه، دوست داشت برای من حرف بزند.
یک شب پس از اینکه همه به هیأت رفتند، او نرفت، من هم نرفتم. میخواستم زیر نظرش بگیرم ببینم در تنهاییاش چه میکند. حواسش به من نبود. دیدم یک لیوان آب برداشت، به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. چراغ را خاموش کرد. پس از آن شنیدم که صدای نالهاش بلند شد، مثل ابر بهار گریه میکرد، هقهق میزد. مدتی بعد که آرام شد، از اتاق بیرون آمد. با همان قیافهی بهم ریخته و چشمان سرخ. با دیدن من جا خورد و سگرمههایش بهم گره خورد. من به خاطر فضولیام عذرخواهی کردم، اما او چیزی نگفت و این چیزی نگفتنش بدتر از هر ناسزایی آدم را میسوزاند.
دوباره راه اتاقش را پیش گرفت، من هم پشت سرش به داخل اتاق رفتم. باز هم چیزی نگفت. کتابی برداشت و روی تختش دراز کشید و بیتوجه به من کتابش را ورق میزد. من دیگر طاقت نداشتم، خفقان سکوت را شکستم و شروع کردم به سوال پیچ کردنش. همینطور از تعجب به من زل زده بود و باز هم سکوت. بعد با صدای گرفته و ضعیفی گفت:
زنهار! آیا نمیبینید حق را که بدان عمل نمیشود و باطل را که از آن پرهیز نمیگردد؛ تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است، من در مرگ جز سعادت نمیبینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس میدارند که معیشتهایشان از قِبَل آن میرسد. اگر نه، چون به بلا امتحان شوند، چه کم هستند دینداران.» (۱)
پس از آن گفت: اینها سخنان همان کسی است که ماها به زعم خودمان برایش عزا میگیریم و اشک میریزیم.
من همینطور نگاهش میکردم. او گفت به نظرت برپاداشتن محرم تنها به خاطر حال و هوای خوب و نوستالژیکبودنش کافی است؟. البته حق هم داریم که با آمدن محرم همه خوشحال باشیم! چه زمان و مکانی بهتر از آن میتواند وجود داشته باشد برای عزاداریهای لاکچری، دورهمیها و جمعهای خانوادگی شاد و مفرح، نذریها، خوردنها، چشم و همچشمی، بیرون رفتن، یاد گذشتهها را زنده کردن، عزت و آبرو در بین مردم برای خود خریدن، برپایی سالنهای مد و لباس و آرایش در خیابانها( مدهای عاشورایی)، رقابتهای هیآت و تکیهها، حرکات موزون با ابزارهای موسیقی مورد استفاده در این مراسمها، شیوههای عجیب و غریب زنجیر زدن و عزاداری و مداحی و نوحه برای هر چه خاصتر جلوه کردن.
من با تأسف نگاهش میکردم و او صدایش را بالاتر میبرد. یک لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد:
میدانی دیروز که داشتم از سر کار برمیگشتم، پشت شیشه ماشینها چه نوشتههایی دیدم؛ بگذار تا برایت بخوانم، در گوشیام نوشتهام:
آها ببین: " یزید رو مخیا"، " پَ نَ پَ شمر تو خوبی"، " یزید اگه مردی شب بیا کلبه وحشت"، " انضباطت صفره یزید".! و .
من سعی کردم خودم را کنترل کنم اما کشیدهشدن گوشهی لب و لبخند، از دستم در رفت. نگاهم کرد و ناراحتتر شد.
با اینکه حرفهایش را قبول داشتم اما برای عوض کردن فضا به وسط حرفش پریدم و گفتم اینها که دلیل نمیشود، تو اصل عزاداری امام حسین را به خاطر این حرکات زیر سوال میبری؟ تو که از نیت آدمها خبر نداری، شاید آن جوان با اینکه ظاهرش غلطانداز است، بیشتر از من و تو به حسین ارادت داشته باشد. پاسخ داد: اولا اینکه خودت میگویی "عزاداری"، کجای این حرکات که بیشتر به عروسی میماند به عزا شباهت دارد؟ آیا ما برای عزای عزیزانمان هم اینگونه رفتار میکنیم؟ ثانیا من اصلا کاری با شکل عزاداری ندارم و نمیخواهم از روی ظاهر آدمها باطنشان را مورد قضاوت قرار دهم. اصلا به خودشان ربط دارد که هر چه میخواهند و به هر شکلی که مایلند عزاداری کنند. اما واقعا با پدیدهای به اسم "جهل و جفا" نمیتوانم کنار بیایم. چرا باید باسواد و بیسواد در جهل و ندانمکاری از هم سبقت بگیریم؟ چرا برای یک بار هم که شده این سوالات را از خود نمیپرسیم که :
که من برای چه کسی و چرا عزاداری میکنم؟
این حسین کیست؟
چرا قیام کرد؟
با فدا کردن خود و حتی کوچکترین اعضای خانوادهاش میخواست چه چیزی را اثبات کند و در پی چه بود؟
آیا داستان حسین تنها یک تراژدی سوک مربوط به سال ۶۱ هجری است که تمام این تلاشها برای آن است که مردم آن سناریو را فراموش نکنند؟
این داستان به چه کارِ منِ جوانِ قرن بیست و یک میآید؟
آیا حسین چنین واقعهای را رقم زد تا ما گناه کنیم، بعد به ضرب و زور مداحان و ترفندهایشان، چند قطره اشک بریزیم و در عوض رهایی از جهنم و بهشت و حوری را به دست بیاوریم؟
تا به حال این سوالات را از خود پرسیدهای؟ من نمیخواهم گریه و اشک و عزای حسین را زیر سوال ببرم، من میخواهم بگویم برای یک بار هم که شده اگر اشک میریزیم بر حسین و غمش بریزیم. قرار نیست برای درآمدن اشکمان یک نفر بایستد و حسین و یارانش را در مقابل چشمانمان تکه پاره کند تا دل سنگ ما اندکی بلرزد و بخاری از آن بلند شود. اگر ما انسانیت را فراموش نکرده باشیم، همین یک لیوان آب هم کافیست تا خونگریه کنیم. وقتی به همین لیوان نگاه میکنی و با خود میگویی انسانیت را چه شده که همین آب را هم از انسانترین مخلوقات حق، دریغ کردند و به وحشیانهترین شکل ممکن با فریاد لااله الا الله و محمد رسول الله، آنان را لبتشنه از دم تیغ گذراندند و ن و فرزندانشان را آن همه شکنجه دادند. اگر بنشینی و فکر کنی همهی این کارها را مسلمانان و قاریان قرآنی انجام دادند که نماز شبشان هم قضا نمیشد، آیا خون گریه نمیکنی؟ وقتی صدای حسین را که فرزند عدل بود، بشنوی که فرمود:
انّی لم أخرج أشراً ولا بطراً ولا مفسداً ولا ظالماً، و انّما خرجت لطلب الاصلاح فی امّة جدّی(ص)، و أرید أن آمر بالمعروف و أنهی عن المنکر، و أسیر بسیرة جدّی و أبی علیّ بن أبی » (۲)
خروج و قیـام من از روى سرکشى و خوشگذرانى و فساد و ظلم نیست، تنها براى اصلاح در امت جدم(ص) قیام کردم و می خواهم به کارنیک امر کنم و اپسند بازدارم و به سیره جدم(ص) و پدرم على بن ابیطالب عمـل کنم.»
آیا اشک امانت را نمیبرد؟ حسین شهید راه اصلاح بود، من و تو چقدر برای اصلاح کوشیدهایم؟ چقدر در مقابل ناحقیها و ظلمها ایستادهایم؟
چقدر حاضریم انسان باشیم زمانی که پای منافعمان در میان است؟ پول و ثروت و قدرت چقدر دست و پایمان را نمیلرزاند؟
حالا که دین برایمان اهمیتی ندارد و به دینداران بدبین هستیم، برای آزادهمرد بودن چه کردهایم؟ بله حقیقت و آزادگی و انسانیت را در زندگیهایمان نشانم بده تا آرام بگیرم.
این حرفها را که میزد، یک گوشم به او بود و یک گوشم به صدای قلبم که خاطرات چند سال پیش را برایم زمزمه میکرد؛ زمانی که سعید از آن شغل پردرآمد و عالی و پر طمطراقش که با هزار جور بدبختی به دستش آورده بود، استعفا کرد و چندین سال به دنبال کار، آوارهی هر شهر و دیاری بود؛ تنها به دلیل اینکه حاضر به زد و بند و زیر پاگذاشتن حق نبود و میخواست آزادهمرد باشد! اشکهای مادرش را فراموش نمیکنم که میگفت سعید خودش را بیچاره کرد و دیگر رنگ خوشبختی را نمیبیند.
همین یادآوری باعث شده بود که حرفهایش به عمق جانم بنشیند و از آن بوی تعفن شعار به مشامم نرسد.
دوباره حواسِ گوش و دلم را به سخنانش سپردم. چقدر در دلم خوشحال بودم که با زدن آن حرفها که نمیدانم چند سال بود سر دلش سنگینی میکرد، آرامتر میدیدمش.
میگفت حسین قیام نکرد که ما فقط مراسمی به پا کنیم، دههی اول محرم پر از شور و هیاهو باشیم، نذری بدهیم و سیرهای شکمباره را سیرتر کنیم، هر شب تکیهای برگزار کنیم و هر چه بر زبانمان آمد برای درآوردن اشک مردم بگوییم، هر چه به گوشمان رسید، بشنویم، انبوه حاجات و درخواستهایمان را طلبکارانه به حسین و عباسش حواله کنیم و حریصانه و تسبیح در دست، قطرات اشکمان را بشماریم و ما به ازایش از حسین و خدایش سیب و گلابی و حوری بهشتی طلب کنیم.
نه این نبود فلسفهی قیام عاشورا. اگر ائمه بر گریهی بر اباعبدالله اینقدر تاکید و سفارش کردند، باید بدانیم که در چه برههای و با چه حاکمانی میزیستند و از سخنانشان دریابیم که از آن چون پلی برای عبور دادن مردم به سوی هدف اصلی کربلا بهره میبردند؛ نه برای اینکه تا ابد روی همین پل، یک لنگ پا نگهشان دارند و چون کوفیان به جای مردِ میدان بودن، خیال خودشان را با گریه و سوز و آه و نوشداروی پس از مرگ سهراب، راحت کنند سپس مثل هر روز به زندگیهای حیوانی خود بپردازند.
میدانی در حادثه ی کربلا سه گروه نقش داشتهاند؛ گروه اول عاملان و بانیان این حادثه و افرادی که حرمت خاندان رسول الله را به بدترین شکل ممکن از بین بردند. گروه دوم افرادی بودند که میخواستند یاد و خاطره ی کربلا و شهادت و امام حسین را به شیوههای مختلفی چون ازبین بردن آثار کربلا و منع عزاداری و از بین ببرند که ناموفق ماندند.
اما گروه سوم؛ این گروه بر آن بودند تا چهرهی امام حسین را مخدوش کنند و واقعه ی کربلا را در حد سالگردها و عزاداری ها نگه دارند و آن را در گریه و اندوه و ناله منحصر کنند. ما بر حسین بسیار میگرییم اما هرگز در گریه متوقف نمیشویم. گریهی ما برای نو کردن اندوهها و کینهها و میل به انتقام و خشم بر باطل است. اینها انگیزهی ما برای گریه است».(3)
این بدحالی من به خاطر تکرار شدن تاریخ است و تلخی این تکرار است که بر جانم سنگینی میکند.
به اینجا که رسید بغضِ گلویش، آهنگ صدایش را ضعیف کرده و اشک در چشمانش حلقه زده بود. کمی از لیوان آب روی میز نوشید. سرش را پایین انداخته بود. چند دقیقهای سکوت حاکم بود. حرفهایش بدجور روح و روانم را بهم میریخت. حالا میفهمیدم که چرا امیر، همیشه دیوانهاش میدانست و کسی حرفهایش را نمیفهمید. پس از چند دقیقهای سکوت دوباره ادامه داد، در حالی که اینبار از آن همه بدحالی و خشونت و غضب خبری نبود. آرام بود و لبخند به لب داشت. گفت حسین عاشقی مجنون بود. زینب نیز عاشقی مجنون . کسی که در آخرین لحظات حیاتش به شوقِ آمدنِ گهِ وصل و لقا نجوا میکند:
اى خداى من! من راضى به قضاء و حکم تو هستم و تسلیم امر و اراده تو میباشم. هیچ معبودى جز تو نیست؛ اى پناه هر پناه جوئى». (۴)
یا زینبی که در غمبارترین لحظات میگوید: خدایا این قربانی را از ما بپذیر. (۵( من به جز زیبایی چیزی ندیدم و آنچه مشاهده کردم همگی زیبا بود».
اینان عاشقانی مجنون بودند که در برابر معشوق عقل را به زانو درآوردند و آن وقت منِ بیمقدار آنها را با سخنانم انسانهایی ضعیف معرفی میکنم که باید برایشان گریست و جز زخمهای تنشان، هیچ نمیبینم.
من همچنان غرق در حرفهایش بودم که دستش را تکان داد و گفت کجا هستی؟ گفتم همینجا. گفت آن مثنوی را، که پشت سرت، روی میز است، به من بده، من سرم را چرخاندم و کتاب را برداشتم و به دستش دادم. کاغذی را از صفحهای بیرون کشید و همان صفحه را شروع کرد به خواندن:
روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعرههاشان میرود در ویل و وشت
پر همیگردد همه صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
پرس پرسان میشد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد
این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد
نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا ازینجا برگ و لالنگی برم
آن یکی گفتش که هی دیوانهای
تو نهای شیعه عدوّ خانهای
روز عاشورا نمیدانی که هست
ماتم جانی که از قرنی بِهست
پیش مؤمن کی بود این غصهخوار
قدر عشق گوش، عشق گوشوار
پیش مؤمن ماتم آن پاکروح
شهرهتر باشد ز صد طوفان نوح
گفت آری لیک کو دور یزید
کی بُدست این غم چه دیر اینجا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدید از عزا
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زانک بد مرگیست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست
چونک ایشان خسرو دین بودهاند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند
روز ملکست و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره ازیشان آگهی
ور نهای آگه برو بر خود گری
زانک در انکار نقل و می
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمیبیند جز این خاک کهن
ور همیبیند چرا نبود دلیر
پشتدار و جانسپار و چشمسیر
در رخت کو از مِی دین فرّخی
گر بدیدی بحر، کو کفِ سَخی
آنکه جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ*
*مولانا- دفتر ششم مثنوی
منابع:
1.موسوعة کلمات الامام الحسین علیه السلام، صص ٣٥٦-٣٥٥
۲. بحارالانوار، ج ۴۴/ص ۳۲۹
۳. کتاب سفر شهادت؛ امام موسی صدر علامه
۴. سید عبدالرزاق،مقتل الحسین، مقرم، ص ۳۶۷.
۵. علامه سید عبدالرزاق مقرم، مقتل الحسین، ص۳۷۹.
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحبِ خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهی بشکفتهی این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه*
*شیخ بهایی
نمیفهمم، هر چه بیشتر سعی میکنم که بفهمم، بیشتر نمیفهمم. بیشتر به آدمها زل میزنم. بیشتر زیر نظرشان میگیرم. چرا تا به حال اینگونه نشناخته بودمشان. مگر تاکنون در فضا زندگی میکردم که نمیدیدمشان.
مادرم همیشه میگوید: تو در خواب و خیال زندگی میکنی، دختر! ما بین همین مردم هستیم، چرا سعی میکنی خودت را به خریت بزنی، نادیدهشان بگیری و به قوانین خود سرگرم باشی؟!
الان میفهمم که راست میگوید. من همیشه در خیالات و اوهام بودهام. من در خیال میپنداشتم آدمها باید خودشان باشند؛ چه خوب و چه بد. بازیگری یک هنر و شغل خاص است و در زندگی معمولی جایگاهی ندارد. در عالم خیال همه را خوب میدیدم، مگر اینکه خلافش برایم ثابت میشد. در خیالاتم محبت را جز جدانشدنی بشر میدانستم که اگر روزی از خود دریغش کند، از هم متلاشی میشود.
من به یکباره به دنیای واقعی پرتاب شدم. پرتابی ناجوانمردانه! دیدم اینجا اکثر مردمان ریاضیداناند. هر کسی را دیدم در حال جمع و تفریق و چرتکهاندازی بود. اول گفتم چقدر عالی! میتوانم حساب و کتاب ضعیفم رادر بین این مردم قوی کنم.
اما همین که دیدم این مردمان ربات شدهاند، وحشت وجودم را فرا گرفت. از آدمیان ترسیدم. وقتی دیدم برای محبت و عشق هم چرتکه در دست دارند و محاسباتشان دقیقتر از هر چیزی است، بیشتر وحشتزده شدم. من از این آدمیان میترسم که میگویند:
خوبی که از حد بگذرد، نادان خیال بد کند»".، این مردمان وحشتزدهام میکنند که شعارشان این است که "با هر کسی باید چون خودش رفتار کرد"، که "اگر گرگ نباشی، تو را میخورند"، که "اگر خوبی کنی، سوءاستفاده میکنند"، که "اگر محبت کنی به بیگاریات میگیرند"، که "خون را تنها با خون میتوان شست".
همیشه این حرفها را از دور میشنیدم اما حتی فکرش را هم نمیکردم که اینها همان قوانین نانوشتهی مردمی است که حرف به حرفش را از برند و به هم انشا میکنند.
درد را وقتی حس کردم که جوانی را دیدم که میخواست عاشق شود، اما آنقدر از عشق ترسید و سرگرم محاسبات انتگرالیاش برای عاشق شدن یا نشدن شد که برای همیشه در حسرت عشق ماند! آخر کسی نیست بگوید که چرا پای عشق را هم به این بازیهایتان کشاندید؟ دیگر با او چه کار داشتید؟
گاهی مینشینم و ساعتها به هنجارها و قوانین عرف فکر میکنم. اینکه از کجا پیدایشان شد؟ چرا آمدند؟ آیا در زندگی امروزی گریپذیرند؟ اصلا اصالت دارند؟ نقش اخلاق چه میشود؟ انسانیت؟ داریم اصلا؟ این دور باطل برخی از آنها که تنها حاصل توهمات و کابوسهای عدهای یا خرافات برخی دیگرند، تا کی قرار است ادامه داشته باشد؟ اگر در مقابل این چرخه بایستی چه میشود؟ آیا توانش را داری تا پایان عمر بجنگی و به مقاومتت ادامه دهی؟ چه تضمینی برای واندادن و تسلیم نشدنت وجود دارد؟ همیشه همینقدر کلهات بوی قرمهسبزی میدهد یا نه تو هم بالاخره خسته میشوی و همرنگ جماعت؟
همهی هنجارها و قوانینشان ارزانی همان وضعکنندگان. کاری به هیچ کدامشان ندارم، فقط محبتِ چرتکهای» هیچ جوره توی کتم فرو نمیرود.
مادرم میگوید من همیشه نگران تو هستم و میدانم اگر همینطور ادامه دهی در زندگی آیندهات به مشکلات زیادی برمیخوری. تو از معادلات محبت هیچ سر درنمیآوری، فردا همه از تو سواری میگیرند، از محبتهای الکیات سوءاستفاده میکنند، تو ت نداری دختر، تو توسریخوریات ملس است.و همینطور با عنایاتش مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار میدهد!
خاله میگوید: اینطوری فایده ندارد باید مدتی پیش خودم بیایی تا راه و رسم زندگی را یادت بدهم. خودت همیشه میگویی کافی است بخواهی هر چیزی تغییر میکند، الان هم کافی است خودت بخواهی تا اصلاح شوی!
بله من از هیچ کدام از این قوانین سر درنمیآوردم. من دوست دارم به همه محبت کنم حتی کسانی که میخواهند سر به تنم نباشد. دوست دارم هر کودکی را که میبینم لبخند بزنم، بغلش کنم و ببوسمش. دوست دارم با نگاهم به آدمها محبت کنم، حتی کسانی را که نمیشناسم. دوست دارم اگر روزی به کسی علاقهمند شدم، با همهی خجالتم به او بفهمانم که دوستش دارم. دوست دارم خودم باشم و هیچ کس را از خود نرنجانم. دوست دارم اگر از کار و سخن کسی خوشم آمد، تشویقش کنم و کسی به حساب تملق ننویسد. دوست دارم بدون در نظر گرفتن عکسالعملها، عمل کنم. دوست دارم با همهی عیب و ایرادهایم خودم باشم.
اما هیچ وقت ریاضیام خوب نبود، حساب و کتابم تعریفی نداشت، در بازیگری هم کوچکترین هنر و استعدادی از خود سراغ نداشتم. چه کنم با این حافظهی ضعیف که بدیهای دیگران را به سرعت فراموش میکند؟ چه کنم که آدمهای هفتخط را تشخیص نمیدهم و به همه حسن ظنّ دارم؟ چه کنم که فکر میکنم هیچ کس دروغ نمیگوید؟ ذهنم آشفته است، من کجا بودم که از همهی این قوانین بیخبرم؟
مادر حق دارد نگرانم باشد. می دانم در این چرخه امکان حذفم بالاست؛ به جرم اینکه که اگر محبت نکنم میمیرم و باورم این است که گر تو با بَد، بَدکنی، پس فرق چیست؟! »
پ.ن : آدم وقتی شبْخوش بگوید خواب را، اینگونه به هذیان گویی و اعتراف گرفتن از خود می افتد، شما پست ساعت 4 صبح را خیلی جدی نگیرید :)
دوستان از شوخی گذشته مرا پندی دهید که آن بِه؛
برای یادگرفتن این قوانین چه کنم؟؟؟
درباره این سایت