بعضی از رفتارها و علایق بنده در خانواده هیچ گاه درک نشده است و از این جهت اعضای خانواده به ویژه برادر گرام، معمولا مرا فردی غیر عادی و به فنا رفته تلقی میکنند! از جمله این عادات سحرخیزی و علاقهی شدید من به "روز شنبه"، "اول مهر" و "فصل جنونانگیز پائیز" است. از همان زمان شکوفگی همین بودم. هنوز که هنوز است مرا دستاویز محافل خنده و شادی خود میکنند که سمیرا آنقدر خُل است که در طفولیت به خاطر جنونِ مدرسه، حاضر به رفتن به مهدکودک و پیشدبستانی نشده و گفته من غیر از مدرسه به هیچ کدام از این سوسول بازی ها تن در نخواهم داد! و دو روز قبل از رسیدن مهر هفت سالگی، از ذوق مدرسه خودش را از پشتبام به داخل حیاط همسایه پرتاب میکند! خلاصه اینکه به سرکردگی داداش، مضحکهی دست عام و خاصم کردهاند. :|
امروز صبح خدا میداند که چه شوق و ذوقی برای شروع سال تحصیلی در دلم موج میزد؛ اما جلوی خانواده بروز ندادم. در آخرین لحظه که از خانه بیرون میآمدم داداش صدایم زد و گفت: میدونم داری ذوقمرگ میشی، اما آدم باش و جلو بچهها همین اول کاری چیزی از خل و چل بازیات لو ندی. سعی کن یه کم شبیه معلمهای باشخصیت و جدی باشی!»
من هم نگاه عاقل اندرسفیهی به او انداخته، نیش خندی زده و روانه شدم در حالی که دوست داشتم از ذوق، کوچه را به جیغ و داد ببندم! پیاده روی، بهترین گزینه بود که تا مدرسه کمی از حجم هیجاناتم کم شود. اصلا دست خودم نیست، بوی پائیز روانیام میکند. برایم سراسر رنگ آبی است این فصل.دوست دارم هوا را در آغوش بکشم و بچلانمش. دلم میخواهد قربان صدقهی چنارهای بلندخیابان بروم. هوای ابری و بارانی اش زیر و زبرم می کند. گز گز سرمایش به استخوان هایم جان می دهد.
دوست داشتم لپّ همهی آن شکوفههای کوچولوی مقنعه زرد را که از کنارم با سلام رد میشدند، آنقدر بکشم که اشکشان دربیاید. تمام وجودم میخواست مثل همان روزهای کودکی تا مدرسه را یک نفس بدوم و به مردم با صدای بلند سلام کنم. اما چارهای نبود و باید به قول داداش آدم میشدم و سنگینرنگین جلوه میکردم که بچهها نگویند" بچه ها بیاید یارو معلم دیوونههه اومد!"
امسال اولین سال است که یک مدرسهی راهنمایی یا به قول خودشان "متوسطه اول" هم به مدرسههایم اضافه شده. به در مدرسهی جدید که رسیدم دیدم بسته است و کاغذی به در چسباندهاند که از درب داخل کوچه وارد شوید. رفتم داخل کوچه و دیدم همهی کسانی که وارد میشوند شکوفههای مامانی به همراه پدر و مادرشان هستند. یک لحظه فکر کردم اشتباه آمدهام و به سر در مدرسه نگاه کردم و دیدم که ای دل غافل من چطور نمیدانستم که با طرح بسیار کارآمد و حیاتی( ۶-۳-۳ ) بچه های ابتدایی و راهنمایی در یک محل به سر میبرند! خیالم راحت شد. بچهها سر صف بودند و نفری یک پرچم کوچک در دست گرفته و میچرخاندند. با لبخند وارد شدم و با همکاران سلام علیک کردم و به دفتر رفتم.
ظاهرا کادر دبیرانشان چند سالی است که ثابت بودهاند و بنده در حال حاضر تنها نخالهی این جمع تلقی میشدم. از ورود به چنین جمعهایی همیشه واهمه داشتم اما به روی خود نیاوردم. سعی کردم جوری وانمود کنم که انگار خوراک من چنین جمعهای غریبهای است! تازه مدرسه را هم تعمیر کرده بودند و همه چیز عوض شده بود، راه دفتر را به زور پیدا کردم. شانس آوردم که شلوغ پلوغ بود وگرنه مثل دانشجوهای ترم یکی دست و پا و قیافه ی آویزانم در محیط جدید سوژه می شد! اکثر دبیران، مسنّ و از آن دبیران باتجربه و دوست داشتنی بودند. برخوردشان انصافا خوب بود و با خوشآمدگویی به من و سوال و جواب کردنم، خیالم را راحت کردند که خبری نیست که جای نگرانی داشته باشد.
یکی از آن خانممعلمهای مسن و با نمک ظاهرا از من خوشش آمده بود و مدام با لبخند به قیافهام زل می زد و از آن نگاه های معنادار خانم ها تحویلم می داد! من هم که اگر کسی نگاهش زیادی طول بکشد، خندهام میگیرد، نمیدانستم چه کنم و سعی میکردم حواسم را به اینور و آنور پرت کنم. آخرش در حالی که به من نگاه می کرد به معلم بغلدستیاش با صدای بلند گفت: من عاشق این دختره شدم اصلا با همون نگاه اول به دلم نشست ( نمیدانم چرا از بین کل اقسام و انواع بشریت، قیافهی من فقط به دل خانومها یا آقایان گوگولی مسنّ مینشیند!) بعد شروع کرد به پچپچ کردن با همان خانم بغلدستیاش که هر چه تلاش کردم نفهمیدم قضیه از چه قرار است. یک دفعه گفت ببخشید دخترم فامیلی شما چی بود؟ گفتم: فلانی. گفت: دبیر کدوم مقطع، گفتم: راهنمایی، عربی. لبخندی زد و دوباره نگاهش خشک شد روی من. سرم را پایین انداختم دیگر داشت معذّبم می کرد. اینبار با صدای بلندتری گفت خانوم شیری مجردی؟ یک لحظه جا خوردم و گفتم جانم؟؟؟ گفت: هیچی می گم خوبی؟ گفتم مرسی شما خوبین؟! در همین حین بود که یک لحظه مدیر صدایم کرد که خانوم شیری بیا برنامتو بهت بدم و من هم از اینکه از آن نگاههای معنادار خانوم معلم عزیز راحت شده بودم، در دلم برای تمام اموات خانم مدیر یک دور طلب مغفرت نمودم! بعد با برنامه و دفترنمره، کیفم را برداشتم و با کمی استرس روانهی کلاس شدم.
مدیر هم با من وارد شد و مرا با کلی آب و تاب به بچهها معرفی کرد. خیلی ذوق کردم. بعد مدیر که رفت سناریوی خودم را پیش گرفتم. یک عادتی که دارم این است که همیشه روز اول هر کلاسی برای اینکه یک جورهایی گربه را دم حجله کشته باشم و خودم را مثلا الکی خیلی باسواد جلوه دهم که بچهها کفبر شوند و فکر کنند که بهبه و چهچه چه معلم باسوادی نصیبمان شده، شروع میکنم به عربی حرف زدن. همینطور بدون وقفه مانند گویندگان خبری، همهی توضیحات جلسه اول را به عربی بلغور میکنم!
قیافهی بچهها در این زمان الحق که دیدنی و بامزه بود. اول چشمهایشان گرد شد بعد همه با هم زدند زیر خنده، بعد که دیدند نه مثل اینکه طرف دست بردار نیست، ساکت شدند و دوباره زل زدند به من که از درون داشتم از خنده منفجر میشدم اما تمام تلاشم را به کار بسته بودم که بروز ندهم و با اعتماد به سقفی وصف ناپذیر، به نطق ام ادامه دادم. پس از آن مزهپراکنیهایشان شروع شد.
یکی میگفت: " خانووووم ماذا فازا؟؟؟"، یکی دیگر گفت: "خانوم اشتباه اومدی، سفارت عربستان کلاس بغلیه". آن دیگری از میز آخر بلند شده و سر پا با دهان باز به من خیره مانده بود و آخرش گفت "خانوم خداییش چی میگی؟ شیر مادرت بس کن ما نمیفهمیم". یکی دیگر از بچهها که معلوم بود از آن پاچهخاران حرفهای است با چشمهای قلبی گفت: "خانووووم شما از شبکه آیفیلم اومدید؟ بچه ها خفه شید بذارید ببینم چی میگن".
یکی دیگر داد زد که: "خانوم فحش نده!" همهی اینها یک طرف، من فقط اسیر آن دختری شدم که وقتی بین صحبتهایم برای اینکه بفهمم یک جمله را فهمیدند یا نه فقط به او نگاه کردم و پرسیدم نعم؟ فهمتی؟؟؟ با اعتماد به نفس و مصمم جواب داد: "نعم" و من با تعجب گفتم: نعم؟؟؟ به سرعت جواب داد:" لا. لا." همه خندیدند و یکی از بچههای شر و شور داد زد خانوم یه لحظه اجازه بده ببینم، و به آن دختر گفت: جان مادرت خانوم چی گفت؟ اصلا فهمیدی چی گفت؟ مثلا گفتی نعم که بگی من خیلی حالیمه. داشت دعوا به پا میشد که جلویشان را گرفتم و دوباره ادامه دادم. باز همه میخندیدند. بعد از اینکه صحبتهایم تمام شد و بچهها هم به اندازهی کافی، کف بر و گریبان چاک و فغان گویان شده بودند، گفتم "سلام بچهها" و یکباره کلاس منفجر شد که "سلام خانوووووم بلدی فارسی حرف بزنی؟ آخییییییییش چی بود این خفمون کردی؟ راحت شدیم. یه لحظه به فهم و شعور خودمون شک کردیم!"
دوباره همان صحبتها را که فقط یک نعم از آن را متوجه شده بودند، به فارسی بیان کردم! اما حسابی ترسیده بودند که نکند قرار است این روال تا آخر سال ادامه داشته باشد. تجربهی خودم ثابت کرده که این حرکت در تغییر ذهنیت بچهها نسبت به درس سخت و نچسبی( به تعبیر خودشان) چون عربی بسیار موثر است. بعد شروع کردم به شنیدن نظرات و دیدگاههای بچهها در مورد زبان عربی و سنجیدن حد سواد با لحن کلام و نوع بیانشان. خداراشکر بچههای راهنمایی نسبت به دبیرستان قابل کنترلتر و در کل باانگیزهتر و چهرههایشان مشتاقتر است. امیدوارم تا آخر همینطور باشند چون خیلی نگران رفتار با این قشر بودم که تا به حال از نزدیک ندیده بودمشان! کلاسهای دیگر هم تقریبا به همین منوال سپری شد. اصلا پاییز پر از شور زندگی است :)
امیدوارم برای شما هم همینطور بوده باشد …
پائیزتون مبارک دوستان :)
درباره این سایت