هر سال محرم که از راه میرسید، حال و روزش به هم میریخت. عزای عالم و آدم بر دلش سنگینی میکرد. سعی میکرد به روی خود نیاورد و خود را کاملا عادی جلوه دهد، اما هیچ وقت دروغگوی ماهری نبود. بیشتر از جمعها فاصله میگرفت و در کنج تنهاییهایش میخزید. کمتر صدایی از او شنیده میشد.
هر چه امیر و دیگر رفقایش پا پِیاش میشدند که او را هم شبها با خود به هیأت ببرند، نمیرفت و هر بار با ترفندی دست به سرشان میکرد. یکی دو باری هم که به زور خفتش کردند و بردند، پشیمانشان کرده بود؛ بس که به مداحان و سخنرانان پیله کرده و سوال پیچشان میکرد. امیر همیشه سعید را ریشخند میکرد و در جمعها برای خنداندن بقیه، از کارهای او میگفت و به باد تمسخرش میگرفت و با لحن طنّازش همه را رودهبُر میکرد. اما او، یا با یک لبخند و نگاه عاقل اندر سفیه، مثل همیشه اوج بیاعتناییاش را نشان میداد یا بلند میشد و به اتاقش میرفت.
امیر میگفت سال به دوازده ماه که هیأت نمیآید، همان یک شبی هم که میآید، مایهی آبروریزی میشود؛ وقتی همه ساکت بودند، او اشکهایش سرازیر میشد، وقتی نوحه و گریه و سینهزنی به پا میشد، به یک گوشه زل میزد و هیچ کاری انجام نمیداد. آخر سر هم که جلوی مداح یا سخنران را میگرفت و یکباره نطقش باز میشد و بحثش گُل میکرد که این نکتهای که گفتی را از کدام منبع برداشتهای؟ چرا روضهی باز میخوانی؟ چرا با نام "حسین" برای خودتان ریتم و ملودی میسازید؟ چرا بیشتر حرفهایتان تحریف است؟ و سر آخر هم با پرسیدن سوال " اصلا تو میدانی حسین کیست؟" مداح و سخنران بنده خدا را به تته پته میانداخت، بعد هم راهش را میگرفت و بدون توجه به ما در تاریکی شب گم میشد.
امیر درست میگفت، همیشه رفتارهایش عجیب بود اما محرمها رسما دیوانه میشد. بیشتر اوقات، رفتارهایش را زیر نظر میگرفتم، دوست داشتم با او صحبت کنم اما نمیخواستم مزاحم خلوتهایش باشم. گاهی به بهانهای به اتاقش میرفتم، روبرویش مینشستم و به چشمانش خیره میشدم. منتظر میماندم تا خودش سر صحبت را باز کند، او هم که بیقراری چشمان پر از سوال مرا میدید، هر بار چیزی میگفت و آتشم میزد. میدانستم که هیچ کدام از کارها و رفتارهایش بیعلت نیست. دوست داشتم دلایلش را بشنوم و او هم برخلاف رفتارها و سکوتش با همه، دوست داشت برای من حرف بزند.
یک شب پس از اینکه همه به هیأت رفتند، او نرفت، من هم نرفتم. میخواستم زیر نظرش بگیرم ببینم در تنهاییاش چه میکند. حواسش به من نبود. دیدم یک لیوان آب برداشت، به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. چراغ را خاموش کرد. پس از آن شنیدم که صدای نالهاش بلند شد، مثل ابر بهار گریه میکرد، هقهق میزد. مدتی بعد که آرام شد، از اتاق بیرون آمد. با همان قیافهی بهم ریخته و چشمان سرخ. با دیدن من جا خورد و سگرمههایش بهم گره خورد. من به خاطر فضولیام عذرخواهی کردم، اما او چیزی نگفت و این چیزی نگفتنش بدتر از هر ناسزایی آدم را میسوزاند.
دوباره راه اتاقش را پیش گرفت، من هم پشت سرش به داخل اتاق رفتم. باز هم چیزی نگفت. کتابی برداشت و روی تختش دراز کشید و بیتوجه به من کتابش را ورق میزد. من دیگر طاقت نداشتم، خفقان سکوت را شکستم و شروع کردم به سوال پیچ کردنش. همینطور از تعجب به من زل زده بود و باز هم سکوت. بعد با صدای گرفته و ضعیفی گفت:
زنهار! آیا نمیبینید حق را که بدان عمل نمیشود و باطل را که از آن پرهیز نمیگردد؛ تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است، من در مرگ جز سعادت نمیبینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس میدارند که معیشتهایشان از قِبَل آن میرسد. اگر نه، چون به بلا امتحان شوند، چه کم هستند دینداران.» (۱)
پس از آن گفت: اینها سخنان همان کسی است که ماها به زعم خودمان برایش عزا میگیریم و اشک میریزیم.
من همینطور نگاهش میکردم. او گفت به نظرت برپاداشتن محرم تنها به خاطر حال و هوای خوب و نوستالژیکبودنش کافی است؟. البته حق هم داریم که با آمدن محرم همه خوشحال باشیم! چه زمان و مکانی بهتر از آن میتواند وجود داشته باشد برای عزاداریهای لاکچری، دورهمیها و جمعهای خانوادگی شاد و مفرح، نذریها، خوردنها، چشم و همچشمی، بیرون رفتن، یاد گذشتهها را زنده کردن، عزت و آبرو در بین مردم برای خود خریدن، برپایی سالنهای مد و لباس و آرایش در خیابانها( مدهای عاشورایی)، رقابتهای هیآت و تکیهها، حرکات موزون با ابزارهای موسیقی مورد استفاده در این مراسمها، شیوههای عجیب و غریب زنجیر زدن و عزاداری و مداحی و نوحه برای هر چه خاصتر جلوه کردن.
من با تأسف نگاهش میکردم و او صدایش را بالاتر میبرد. یک لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد:
میدانی دیروز که داشتم از سر کار برمیگشتم، پشت شیشه ماشینها چه نوشتههایی دیدم؛ بگذار تا برایت بخوانم، در گوشیام نوشتهام:
آها ببین: " یزید رو مخیا"، " پَ نَ پَ شمر تو خوبی"، " یزید اگه مردی شب بیا کلبه وحشت"، " انضباطت صفره یزید".! و .
من سعی کردم خودم را کنترل کنم اما کشیدهشدن گوشهی لب و لبخند، از دستم در رفت. نگاهم کرد و ناراحتتر شد.
با اینکه حرفهایش را قبول داشتم اما برای عوض کردن فضا به وسط حرفش پریدم و گفتم اینها که دلیل نمیشود، تو اصل عزاداری امام حسین را به خاطر این حرکات زیر سوال میبری؟ تو که از نیت آدمها خبر نداری، شاید آن جوان با اینکه ظاهرش غلطانداز است، بیشتر از من و تو به حسین ارادت داشته باشد. پاسخ داد: اولا اینکه خودت میگویی "عزاداری"، کجای این حرکات که بیشتر به عروسی میماند به عزا شباهت دارد؟ آیا ما برای عزای عزیزانمان هم اینگونه رفتار میکنیم؟ ثانیا من اصلا کاری با شکل عزاداری ندارم و نمیخواهم از روی ظاهر آدمها باطنشان را مورد قضاوت قرار دهم. اصلا به خودشان ربط دارد که هر چه میخواهند و به هر شکلی که مایلند عزاداری کنند. اما واقعا با پدیدهای به اسم "جهل و جفا" نمیتوانم کنار بیایم. چرا باید باسواد و بیسواد در جهل و ندانمکاری از هم سبقت بگیریم؟ چرا برای یک بار هم که شده این سوالات را از خود نمیپرسیم که :
که من برای چه کسی و چرا عزاداری میکنم؟
این حسین کیست؟
چرا قیام کرد؟
با فدا کردن خود و حتی کوچکترین اعضای خانوادهاش میخواست چه چیزی را اثبات کند و در پی چه بود؟
آیا داستان حسین تنها یک تراژدی سوک مربوط به سال ۶۱ هجری است که تمام این تلاشها برای آن است که مردم آن سناریو را فراموش نکنند؟
این داستان به چه کارِ منِ جوانِ قرن بیست و یک میآید؟
آیا حسین چنین واقعهای را رقم زد تا ما گناه کنیم، بعد به ضرب و زور مداحان و ترفندهایشان، چند قطره اشک بریزیم و در عوض رهایی از جهنم و بهشت و حوری را به دست بیاوریم؟
تا به حال این سوالات را از خود پرسیدهای؟ من نمیخواهم گریه و اشک و عزای حسین را زیر سوال ببرم، من میخواهم بگویم برای یک بار هم که شده اگر اشک میریزیم بر حسین و غمش بریزیم. قرار نیست برای درآمدن اشکمان یک نفر بایستد و حسین و یارانش را در مقابل چشمانمان تکه پاره کند تا دل سنگ ما اندکی بلرزد و بخاری از آن بلند شود. اگر ما انسانیت را فراموش نکرده باشیم، همین یک لیوان آب هم کافیست تا خونگریه کنیم. وقتی به همین لیوان نگاه میکنی و با خود میگویی انسانیت را چه شده که همین آب را هم از انسانترین مخلوقات حق، دریغ کردند و به وحشیانهترین شکل ممکن با فریاد لااله الا الله و محمد رسول الله، آنان را لبتشنه از دم تیغ گذراندند و ن و فرزندانشان را آن همه شکنجه دادند. اگر بنشینی و فکر کنی همهی این کارها را مسلمانان و قاریان قرآنی انجام دادند که نماز شبشان هم قضا نمیشد، آیا خون گریه نمیکنی؟ وقتی صدای حسین را که فرزند عدل بود، بشنوی که فرمود:
انّی لم أخرج أشراً ولا بطراً ولا مفسداً ولا ظالماً، و انّما خرجت لطلب الاصلاح فی امّة جدّی(ص)، و أرید أن آمر بالمعروف و أنهی عن المنکر، و أسیر بسیرة جدّی و أبی علیّ بن أبی » (۲)
خروج و قیـام من از روى سرکشى و خوشگذرانى و فساد و ظلم نیست، تنها براى اصلاح در امت جدم(ص) قیام کردم و می خواهم به کارنیک امر کنم و اپسند بازدارم و به سیره جدم(ص) و پدرم على بن ابیطالب عمـل کنم.»
آیا اشک امانت را نمیبرد؟ حسین شهید راه اصلاح بود، من و تو چقدر برای اصلاح کوشیدهایم؟ چقدر در مقابل ناحقیها و ظلمها ایستادهایم؟
چقدر حاضریم انسان باشیم زمانی که پای منافعمان در میان است؟ پول و ثروت و قدرت چقدر دست و پایمان را نمیلرزاند؟
حالا که دین برایمان اهمیتی ندارد و به دینداران بدبین هستیم، برای آزادهمرد بودن چه کردهایم؟ بله حقیقت و آزادگی و انسانیت را در زندگیهایمان نشانم بده تا آرام بگیرم.
این حرفها را که میزد، یک گوشم به او بود و یک گوشم به صدای قلبم که خاطرات چند سال پیش را برایم زمزمه میکرد؛ زمانی که سعید از آن شغل پردرآمد و عالی و پر طمطراقش که با هزار جور بدبختی به دستش آورده بود، استعفا کرد و چندین سال به دنبال کار، آوارهی هر شهر و دیاری بود؛ تنها به دلیل اینکه حاضر به زد و بند و زیر پاگذاشتن حق نبود و میخواست آزادهمرد باشد! اشکهای مادرش را فراموش نمیکنم که میگفت سعید خودش را بیچاره کرد و دیگر رنگ خوشبختی را نمیبیند.
همین یادآوری باعث شده بود که حرفهایش به عمق جانم بنشیند و از آن بوی تعفن شعار به مشامم نرسد.
دوباره حواسِ گوش و دلم را به سخنانش سپردم. چقدر در دلم خوشحال بودم که با زدن آن حرفها که نمیدانم چند سال بود سر دلش سنگینی میکرد، آرامتر میدیدمش.
میگفت حسین قیام نکرد که ما فقط مراسمی به پا کنیم، دههی اول محرم پر از شور و هیاهو باشیم، نذری بدهیم و سیرهای شکمباره را سیرتر کنیم، هر شب تکیهای برگزار کنیم و هر چه بر زبانمان آمد برای درآوردن اشک مردم بگوییم، هر چه به گوشمان رسید، بشنویم، انبوه حاجات و درخواستهایمان را طلبکارانه به حسین و عباسش حواله کنیم و حریصانه و تسبیح در دست، قطرات اشکمان را بشماریم و ما به ازایش از حسین و خدایش سیب و گلابی و حوری بهشتی طلب کنیم.
نه این نبود فلسفهی قیام عاشورا. اگر ائمه بر گریهی بر اباعبدالله اینقدر تاکید و سفارش کردند، باید بدانیم که در چه برههای و با چه حاکمانی میزیستند و از سخنانشان دریابیم که از آن چون پلی برای عبور دادن مردم به سوی هدف اصلی کربلا بهره میبردند؛ نه برای اینکه تا ابد روی همین پل، یک لنگ پا نگهشان دارند و چون کوفیان به جای مردِ میدان بودن، خیال خودشان را با گریه و سوز و آه و نوشداروی پس از مرگ سهراب، راحت کنند سپس مثل هر روز به زندگیهای حیوانی خود بپردازند.
میدانی در حادثه ی کربلا سه گروه نقش داشتهاند؛ گروه اول عاملان و بانیان این حادثه و افرادی که حرمت خاندان رسول الله را به بدترین شکل ممکن از بین بردند. گروه دوم افرادی بودند که میخواستند یاد و خاطره ی کربلا و شهادت و امام حسین را به شیوههای مختلفی چون ازبین بردن آثار کربلا و منع عزاداری و از بین ببرند که ناموفق ماندند.
اما گروه سوم؛ این گروه بر آن بودند تا چهرهی امام حسین را مخدوش کنند و واقعه ی کربلا را در حد سالگردها و عزاداری ها نگه دارند و آن را در گریه و اندوه و ناله منحصر کنند. ما بر حسین بسیار میگرییم اما هرگز در گریه متوقف نمیشویم. گریهی ما برای نو کردن اندوهها و کینهها و میل به انتقام و خشم بر باطل است. اینها انگیزهی ما برای گریه است».(3)
این بدحالی من به خاطر تکرار شدن تاریخ است و تلخی این تکرار است که بر جانم سنگینی میکند.
به اینجا که رسید بغضِ گلویش، آهنگ صدایش را ضعیف کرده و اشک در چشمانش حلقه زده بود. کمی از لیوان آب روی میز نوشید. سرش را پایین انداخته بود. چند دقیقهای سکوت حاکم بود. حرفهایش بدجور روح و روانم را بهم میریخت. حالا میفهمیدم که چرا امیر، همیشه دیوانهاش میدانست و کسی حرفهایش را نمیفهمید. پس از چند دقیقهای سکوت دوباره ادامه داد، در حالی که اینبار از آن همه بدحالی و خشونت و غضب خبری نبود. آرام بود و لبخند به لب داشت. گفت حسین عاشقی مجنون بود. زینب نیز عاشقی مجنون . کسی که در آخرین لحظات حیاتش به شوقِ آمدنِ گهِ وصل و لقا نجوا میکند:
اى خداى من! من راضى به قضاء و حکم تو هستم و تسلیم امر و اراده تو میباشم. هیچ معبودى جز تو نیست؛ اى پناه هر پناه جوئى». (۴)
یا زینبی که در غمبارترین لحظات میگوید: خدایا این قربانی را از ما بپذیر. (۵( من به جز زیبایی چیزی ندیدم و آنچه مشاهده کردم همگی زیبا بود».
اینان عاشقانی مجنون بودند که در برابر معشوق عقل را به زانو درآوردند و آن وقت منِ بیمقدار آنها را با سخنانم انسانهایی ضعیف معرفی میکنم که باید برایشان گریست و جز زخمهای تنشان، هیچ نمیبینم.
من همچنان غرق در حرفهایش بودم که دستش را تکان داد و گفت کجا هستی؟ گفتم همینجا. گفت آن مثنوی را، که پشت سرت، روی میز است، به من بده، من سرم را چرخاندم و کتاب را برداشتم و به دستش دادم. کاغذی را از صفحهای بیرون کشید و همان صفحه را شروع کرد به خواندن:
روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعرههاشان میرود در ویل و وشت
پر همیگردد همه صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
پرس پرسان میشد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد
این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد
نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا ازینجا برگ و لالنگی برم
آن یکی گفتش که هی دیوانهای
تو نهای شیعه عدوّ خانهای
روز عاشورا نمیدانی که هست
ماتم جانی که از قرنی بِهست
پیش مؤمن کی بود این غصهخوار
قدر عشق گوش، عشق گوشوار
پیش مؤمن ماتم آن پاکروح
شهرهتر باشد ز صد طوفان نوح
گفت آری لیک کو دور یزید
کی بُدست این غم چه دیر اینجا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدید از عزا
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زانک بد مرگیست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست
چونک ایشان خسرو دین بودهاند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند
روز ملکست و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره ازیشان آگهی
ور نهای آگه برو بر خود گری
زانک در انکار نقل و می
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمیبیند جز این خاک کهن
ور همیبیند چرا نبود دلیر
پشتدار و جانسپار و چشمسیر
در رخت کو از مِی دین فرّخی
گر بدیدی بحر، کو کفِ سَخی
آنکه جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ*
*مولانا- دفتر ششم مثنوی
منابع:
1.موسوعة کلمات الامام الحسین علیه السلام، صص ٣٥٦-٣٥٥
۲. بحارالانوار، ج ۴۴/ص ۳۲۹
۳. کتاب سفر شهادت؛ امام موسی صدر علامه
۴. سید عبدالرزاق،مقتل الحسین، مقرم، ص ۳۶۷.
۵. علامه سید عبدالرزاق مقرم، مقتل الحسین، ص۳۷۹.
درباره این سایت