نمیدانم از کجا پیدایش شد؟! داشتم زندگی‌ام را می‌کردم. با دردها و سختی‌های خودم سرگرم بودم و با کوچکترین خوشی‌ها تا مدت‌ها دلخوش.

 هشت‌مهرهای پیش از او معمولا برایم روزهای جذاب و خوبی بوده است؛ آخر مگر می‌شود روز تولد آدم، غافلگیر شدن،  کادو گرفتن و تلکه‌کردن اطرافیان، جذّابیت نداشته باشد؟! از روزهای قبلش روی مخ داداش راه می‌رفتم که "تولد یه جیگری نزدیکه"! و تا از دستم کلافه نمی‌شد، قاطی نمی‌کرد و نمی‌گفت که بیچاره‌ام کردی برو لیست کتاب‌هایت را بردار بیاور و فقط دست از سرم بردار»، دست بردار نبودم

 از وقتی این آقای محترم را شناخته‌ام، از زندگی ساقطم کرده، مفاهیم حیاتی‌ام را زیر سوال برده، سرگردان‌تر و آشفته‌تر از همیشه‌ام کرده. داشتم زندگی‌ام را می‌کردم و سرم به روزهای پر از تکرار و ملال و سختی همیشگی‌ام گرم بود. سرم در لاک خودم بود. این آدم از کجا پیدایش شد؟

اصلا همه‌اش زیر سرِ دایی است. اگر آن روز آنقدر مرا زیر نظر نمی‌گرفت، اگر جلو نمی‌آمد و حالم را نمی‌پرسید که سمیرا تو چرا اینقدر کم‌حرف و گوشه‌گیری؟ چرا نمی‌خندی؟ چرا افسرده به نظر می‌رسی؟ اگر آن روز نبود، این بلا سرم نمی‌آمد. اگر دایی از دردهایم نمی‌پرسید و با سکوت و لبخند همیشگی‌اش مرا وادار به حرف زدن از خستگی‌ها و شدت مشکلات زندگی نمی‌کرد، اگر اشک‌هایم مثل ابر بهار جاری نمی‌شد، دایی برنمی‌گشت بگوید تمام درد تو از بی‌عشقی است، بگوید:

اگر عالم همه پرخار باشد

دل عاشق همه گار باشد" 

بگوید تو باید عاشق شوی سمیرا!

اگر من آن لحظه با چشم‌های از حدقه در رفته به او زل نمی‌زدم و نمی‌گفتم که یعنی چه؟ یعنی من راه بیفتم در کوچه و خیابان و کسی را پیدا کنم و عاشقش شوم؟ او هم از جایش بلند نمی‌شد و در بین کتاب‌های کتابخانه‌شان، مثنوی این آقای محترم را بر نمی‌داشت که بگوید بیا این را بگیر و بخوان، این شخص یکی از عشاق شوریده‌ی عالم است و چگونه عاشق شدن را به تو می‌آموزد.

که من بگویم من که از شعر چیزی سر در نمی‌آورم و او بگوید اصلا سخت نیست. انگار که کتاب‌قصه می‌خوانی، بعد از خواندن و فهمیدن این کتاب که بسیار ساده است، تازه نوبت به آن کتاب گنده می‌رسد که جرعه جرعه از جام عشق و مستی‌اش سر بکشی.

 که چشم من آن کتاب را بگیرد و چیزی در ذهنم جرقه بزند
 به حرف دایی گوش ندهم و اول به سراغ همان کتاب گنده‌ی جذاب که رویش نوشته بود " کلیات دیوان شمس" بروم. آن رفتن همانا و سال‌ها شوریدگی و سرگردانی و دیوانگی من همان‌. این طوفان از کجا پیدایش شد که بیاید و بنیاد اندیشه‌ها و شخصیتم را از بیخ و بن برکند؟

٨ مهر این روزها اصلا شبیه به گذشته نیست؛ وقتی اول صبح چشمم به پیام  تولدتان مبارکِ هیچ کس تنها نیست، می‌افتد و گوشه‌ی سمت راست گوشی، عدد ۸ را نشان می‌دهد، دنیا روی سرم آوار می‌شود، حالم بد می‌شود. آخر بدبختی که یکی‌دوتا نیست.

چرا دقیقا باید همین روز، روز بزرگداشت همان کسی باشد که آرام و قرارم را گرفت؟ کسی که می‌گوید این تولدها، تولد تو نیست، تو هنوز متولد نشده‌ای و هنوز در نیستی دست و پا می‌زنی، روزی که متولد گشتی، آن روز  را جشن بگیر
کسی که خودش دوبار متولد شد و حرف دلش این بود که:  

"زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس

من ز خودم زیادتم زانکه دو بار زاده‌ام"

داشتم عین بچه‌ی آدم زندگی‌ام را می‌کردم، مرا چه به دیوانگی و جنون و این حرف‌های گنده‌تر از دهان؟ از عشق که اصلا نگو که حتی نمیتوانم به زبانش بیاورم. آخر بگو نانت نبود، آبت نبود، دیوانه‌شدنت دیگر چه بود؟ الان دست به دامن چه کسی شوم؟ بروم در خانه‌ی دایی و داد و بیداد راه بیندازم که تو چه از جانم می‌خواستی؟ تو که می‌دانستی من مال این حرف‌ها نیستم، پس چرا آن روز اینقدر از عشق گفتی و گفتی تا دیوانه‌ام کردی؟ مگر تو خبر نداشتی که من چقدر بی‌جنبه و تاثیرپذیرم؟ مدام به من فخر فروختی و در گوشم خواندی و خواندی که:

"زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا

چه نغز و چه خوبست و چه زیباست خدایا"

چرا درِ باغ سبزی را نشانم دادی که اندرونش را بوی خون گرفته؟ سر می‌شکند و از در و دیوارش خون می‌چکد. چرا به من نگفتی اگر نسیمی از شمیم این باغ به مشامت برسد نه راه پس برایت باقی می‌گذارد نه راه پیش؟. اگر پیش بروی چنان مست و دیوانه‌ می‌شوی که باید همان اول کاری عقلت را سر بریده و به آغوش مرگ و نیستی بشتابی و اگر پس بروی یک عمر باید از خیالش جان بکنی و آب خوش از گلویت پایین نرود!
اما تو فقط از روشنایی‌اش گفتی؛

"لیک شمع عشق چون آن شمع نیست

روشن اندر روشن اندر روشنیست

او به عکس شمع‌های آتشیست

می‌نماید آتش و جمله خوشیست"

چرا به من نگفتی

"در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

روبه صفتان زشت‌خو را نکشند"

چرا وقتی آن حرف‌های عجیب و غریب را می‌زدم، توی دهنم نزدی و نگفتی
"غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید

از کجا سرّ غمش در دهن عام افتاد؟"


تو که می‌دانستی من جربزه‌ی این‌کارها را ندارم چرا نگفتی
 
"در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست

جمله شاهانند آنجا بندگان را بار نیست"

می‌بینی دایی به چه روزی افتاده‌ام. در این بیست و هفتمین پائیز زندگی، وقتی به سر تا پای خودم نگاه می‌کنم، تنها یک مرده‌ی متحرک می‌بینم. به من می‌گویند که سالروز زاده‌شدنت مبارکت باشد و من مات و مبهوت می‌مانم و از خود می‌پرسم که کدام زاده شدن؟! کدام عمر است، عمری که بی‌عشق رفت؟

احساس می‌کنم در مقابل این عدد ۲۷، دو عدد صفر هم قرار گرفته تا سنگینی این عدد کمرم را خم‌تر کند. یاد استادی افتادم که خودش را دو هزار ساله می‌دانست! من اما تو گویی ۲۷۰۰ سال است که سنگینی این جان بی‌جان را به دوش گرفته و از این طرف به آن طرف می‌کشانمش.

می‌بینی. می‌بینی دایی؟! اگر آن روز گوشم را پیچانده بودی و می‌گفتی بچه‌جان برو به درس و مشق‌ات برس، تو را چه به این غلط‌‌ها، این حرف‌های گنده‌تر از دهان به تو نیامده، این حال و روزم نبود و امروز را روز تولد خود می‌دانستم


کاش پیش از دیوانه‌شدنم به من گفته بودی 

در عشق تو خون دل حلالست حلال

آسودگی و عشق حرامست حرام

نمی‌دانم تا به کی قرار است به این پا و آن پا کردن سر کنم؛ آخر این بندهای پاهایم روز به روز محکم‌تر می‌شود و دستان نحیفم جانِ کندنش را ندارند. نمی‌دانم شاید تنها راه این باشد که دست و پا را هم بگذارم و بروم.

ای خوشا آن روز که فریاد برآورم:

وقت آن آمد که من عریان شوم

نقش بگذارم سراسر جان شوم

ای مبارک آن روز که نای نی محزونم جز این فریاد نباشد:

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا

زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش‌رو و راهبری

شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی زد ز بطر

بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو

کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم

کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک

کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر

کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم


مولانا

 

 

 

خاموشی؛ سزای عشق است...

غم یار و غم یار و غم یار ...

گفت که دیوانه نِه‌ای...

شدم ,تو ,عشق ,روز ,  ,مرا ,شدم گفت ,گفت که ,آن روز ,به من ,شدم شکر

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هلو دانلود زمین شناسی معرفی سایت های معتبر کسب درآمد از اینترنت سایت ها ریاضی = زندگی ساخت بازی با اسکرچ کفش کفشدوزک تکنولوژی کسب و کار خبرهای روز تکنولوژی