چقدر رنگ‌ و بوی غربت گرفته 
دلتنگی این روزهایم
وقتی نمی‌دانم حتی برای کیست
اصلا ناف این روزها را با همین دلتنگی بریده‌اند

سر دلتنگی را به هر کار کوچک و بزرگ گرم می‌کنی
خسته‌اش می‌کنی
خشن‌اش می‌کنی
به نفس‌نفس‌اش می‌اندازی
آنقدر که ناگهان
صدای خش‌خش استخوان‌هایش را می‌شنوی
درست شبیه عابری که جان برگ‌های خشکیده را 
زیر پا می‌گذارد 
و بی‌‌تفاوت می‌گذرد.

دلتنگی خودش را می‌کِشد
می‌کِشد که خستگی در کند
اما بدتر کِش می‌آید 
کِش می‌آید و اندوه را کِشدارتر می‌کند

آهای مردم!
کسی نیست به دادم برسد؟!
کسی نیست به این دلتنگی بگوید
که پایش را از روی گلویم بردارد
نمی‌خواهم بلند شود و برود
نمی‌خواهم پا روی گلویم بگذارد و بلند شود
بگویید همان جا که هست بماند
بگویید نمیخواهم بلند شود و پا بر گلو
پیچیکش را از دور قلبم را باز کند
بگویید این کارد خونی را اینقدر در زخمم نچرخاند
آخر
قلبم عادت کرده بود،
گلویم اما
چه کنم که عادتش نمی‌شود!

مگر تقصیر من است که دوباره پائیز آمد
مگر من گفته‌ام که این پائیز سرخوش 
با بزک دوزک‌هایش راهی کوچه و بازار شود
مگر من گفته‌ام که باز هم با عشوه‌گری
دل و هوش و حواس
 
از دلتنگی‌ام برباید
پس چرا دیوار من،
 
همیشه باید کوتاه‌تر باشد 
 
چرا کاسه‌کوزه‌هایش همیشه بر سر من، شکسته است
آهای دلتنگی!
چرا نمی‌فهمی؟
چرا هوایی شدنت، هوای مرا سنگین می‌کند؟
آهای دلتنگی!
جواب دلتنگی تو را هم من باید بدهم؟
ترنم باران دیوانه‌ات کرده
من مقصرم؟
دلت ساعت‌ها و ساعت‌ها قدم زدن در کوچه‌باغ را می‌خواهد،
من مقصرم؟
بازار تنهایی این روزها خریدار ندارد،
من مقصرم؟
جنون خزان به سرت زده،
من مقصرم؟ 
با تنهایی به تیپ و تاپ هم زده‌اید،
دلت لک زده برای دو کلمه حرف زدن با نگاه،
و دلت همدل می‌خواهد،
آیا باز هم من مقصرم؟

آهای دلتنگی
انصاف هم چیز خوبی‌است
یک بار شده که من برایت حرف بزنم؟
یک بار دیدی که جلوی چشمانت اشک بریزم؟
حتی برای یک بار هم که شده
دیدی از دردهایم بنالم؟
جز این لبخند تلخ، از من چه دیده‌ای؟
بیا و جان مادرت،
اگر همراه نیستی،
اگر همدل نیستی،
اگر این روزها تو را هم قوز بالای قوز کرده
لااقل دیگر
تو یکی مرا سنگ صبور خود فرض نکن
خسته‌ام!
می‌فهمی؟!
می‌شود بگویی من که را سنگ صبور خود کنم؟

آهای دلتنگی!
 
انصاف کن
 
بیا 
و  پایت را از روی گلویم بردار.


پ.ن ۱:

یکی پایش را بر پله‌ای، تپه‌ای، بلندی می‌گذارد و بالا می‌رود،

یکی پا بر دیگری می‌گذارد و بالا می‌رود،

یکی دیگر پا بر انسانیت و وجدانش می‌گذارد و او هم بالا می‌رود.

اما امان از زمانی که آدم پا بر دلش بگذارد. وقتی مجبور می‌شوی پا بر دلت بگذاری و صدای ناله‌هایش را زیر پا خفه کنی، آنقدر پایین می‌روی که ناگزیر با دستان خود، شور و جنونش را در اعماقی تاریک به خاک می‌سپاری، بالای سرش می‌نشینی، به افق خیره می‌شوی و راه سکوت پیش می‌گیری. گاهی راهی جز پا نهادن بر دلت نمی‌یابی؛ تنها به این دلیل که دلی را نیازاری، به دلی غل و زنجیر نزنی، دلی را در برابر چشمانت پر پر نکنی. پا بر فریادهای دلت می‌گذاری تا دلی دست و پای دلت را نبندد. امان از این جنون پرواز و رهایی که سلول به سلول زندگی‌ات را مبتلا می‌کند. دلت، گیر کردن دست و پایش بر زنجیری زمین‌‌گیر را می‌خواهد، اما جنونِ رهایی، مشت بر دهانش می‌کوبد و باز هم تو می‌مانی معلق، یک لنگ‌ در هوا، بین زمین و آسمان

پ.ن۲:
سلام دوستان روزجنون‌انگیز بارونیتون زیبا:)   

از توضیح اینکه چرا نبودم معذورم، برای موندن هم برنامه و تصمیمی ندارم، شاید اصلا نیومدم و این اومدن، اومدن نیست( جدی نگیرید، کلا خیلی احوالات قابل پیش‌بینی ندارم )

در مورد بسته بودن نظرات هم از همه‌ی دوستان عذرخواهی می‌کنم، همیشه نظرات دوست‌داشتنی برخی از شماها برام جذاب و دل‌‌گرم‌کننده بوده و هست و ازتون خیلی یاد گرفتم. اما این بسته بودن راه‌های ارتباطی رو بذارید به حساب یه جورخوددرگیری من با خودم و همون معلق بودن بین زمین و آسمون و برخی از قضاوت‌ها غلط دلگیرکننده.  :)

خاموشی؛ سزای عشق است...

غم یار و غم یار و غم یار ...

گفت که دیوانه نِه‌ای...

هم ,دلتنگی ,دلت ,آهای ,یک ,مقصرم؟ ,پا بر ,آهای دلتنگی ,من مقصرم؟ ,این روزها ,را در

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کتاب کاش وقتی بیست ساله بودم میدانستم صوتی و پی دی اف این وبلاگ درباره سیستم های تهویه مطبوع میباشد حسابان کنکور ریاضی کلینیک زخم در ارومیه کتابخانه شهید بهشتی تاکستان daneshavran school دلنوشته های یک انسان... خط سوم | شمس تبریزی بهترین ها اسکلت فلزی